و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت یازدهم
نوشته: س. م
شروین سرگرم تماشای سریال مورد علاقهاش بود که زنگ موبایلِ پدرام نظرش را به خود جلب کرد؛ نگاهی به شمارهی ناشناسی که روی صفحه افتاده بود انداخت و بعد رد تماس زد. هرچه صدای موبایل بلندتر میشد، نگاه شروین به صفحهی بزرگ تلویزیون عمیقتر میشد. پدرام غرغرکنان از اتاقش بیرون آمد و دکمهی آیفون را فشرد: «حتما من باید درو باز کنم؟» شروین به سمت او برگشت و گفت:
«نه! اما دری که باز کردی، باید ببندی.»
– اَه، هنوز داره زنگ میزنه … چرا بالا نمیاد؟
– این گوشیته که داره زنگ میخوره خوابالو!
پدرام موبایلش را از روی کاناپه برداشت و سرگرم بررسی شمارهای شد که روی آن افتاده بود: «نمیشناسمش.»
– جواب که بدی، آشنا میشین.
– شمارهی منو دادی به دوستات؟
– دوستام در حقم بدی نکردن که شمارتو بدم بهشون.
پدرام شمارهی ناشناس را با صدای بلند خواند و پرسید: «یعنی این شمارهی دوستت نیست؟»
– چقدر آشنا بود.
– من که گفتم دوستته.
شروین برای یافتن صاحبِ شماره به فکر فرو رفت، وقتی به خود آمد که پدارم به اتاقش رفته بود و پلکهایش را روی هم گذاشته بود. شروین به برادرش نزدیک شد و به آرامی پرسید: «موبایلتو کجا گذاشتی؟» پدرام با یک چشم به خواهرش نگاه کرد: «روی میزتحریرمه، حالا برو بیرون بذار بخوابم.»
– اَه، چقدر میخوابی؟ شب شد!
– حالم بده، نمیتونم بیدار بمونم.
شروین دستش را به سمت پیشانی برادرش برد که صدای او به اعتراض بلند شد: «گفتم برو بیرون میخوام بخوابم.»
– برم بیرون موبایلتم با خودم میبرم.
– ببر! به اون دوست ناشناستَم بگو دیگه به من زنگ نزنه.
– ناشناس نبود که پانیذ بود!
پدرام از روی تخت پرید و پرسید: «کی؟ پانیذ؟!»
شروین سری به نشانهی تایید تکان داد و شمارهی دوستش را با موبایل پدرام گرفت. بعد از مکثی کوتاه صدای پانیذ از پشت خط بلند شد: «الو … سلام …»
– سلام دوستم، با من کاری داشتی که به پدرام زنگ زدی؟
– نه با خودش کار داشتم.
– با خودش چیکار داشتی؟
– هیچی، فقط میخواستم بگم دایی میخواد باهاش حرف بزنه.
– پس بالاخره کار خودتو کردی؟
– آره، بهش فهموندم که اشتباه کرده؛ حالا میشه گوشیرو بدی به پدرام؟
– حتما، از من خداحافظ. شروین این را گفت و همراه با لبخندی گوشی را به دستان برادرش که بیصبرانه منتظر بود سپرد.
پدرام سرفهای کرد و گفت: «سلام خانومِ …»
استاد جلیلی حرفش را قطع کرد و گفت: «سلام، دربارهی اون ماجرا باید ازت عذرخواهی کنم، نباید زود قضاوت میکردم و بهت میگفتم معلومه تقلب کردی.»
– حالا چی شده به این نتیجه رسیدین؟
– پانیذ همه چیزو بهم گفته.
پدرام که تازه دوزاریش افتاده بود با لحن خاصی پرسید: «این وقت شب، پانیذ اونجا چیکار میکنه؟»
– رفت و آمد پانیذ به شما ربطی داره؟
– نه خیر! به من ربطی نداره. بعد گوشی را با عصبانیت قطع کرد و از خواهرش که به او خیره شده بود پرسید: «پانیذ خونهی استاد جلیلی چیکار میکنه؟» شروین کمی فکر کرد و باهیجان خاصی گفت: «مگه نمیدونی؟»
– چیو؟
– واقعا نمیدونستی که آخر هفته عروسیشونه؟
– چی؟!
– چِت شد یهو؟
– هیچی، برو بیرون میخوام تنها باشم.
– تا نگی واسه عروسیشون چی بپوشم، تنهات نمیذارم.
پدرام نگاهی به خواهرش انداخت و ملتمسانه گفت: «خواهش میکنم برو بیرون.»
– یعنی تا این حد جدی بود و من از هیچی خبر نداشتم؟
– چی؟ بدحالیم؟
– چرا بهم نگفتی دیوونه؟
– برو، تنهام بذار.
– حتما با این حالت تنهات میذارم، حتما! بعد کنار پدرام نشست و شمارهی پانیذ را گرفت، هنوز بوق اول پایان نیافته بود که پانیذ موبایلش را برداشت: «الو …»
– سلام دوستم بازم منم، زنگ زدم بپرسم تمرین فردارو نوشتی؟
– نه نتونستم، خیلی سخته.
– الان گوشیرو میدم به پدرام خودش بهت میگه چجوری باید حلش کنی.
پدرام با کلافگی به خواهرش نگاه کرد و گفت: «چی میگی واسه خودت؟ مگه من حل المسائلم؟»
شروین دستش را روی دهانهی گوشی گذاشت و رو به پدرام گفت: «اون شوخی بود دیوونه، اینو جدی بگیر.» بعد موبایل را به برادرش داد و از اتاق بیرون رفت. پانیذ که از سکوت خسته شده بود با صدای بلند گفت: «خودم مینویسم شروین …»
– پدرامم خانوم رادمنش.
– سلام، خودم حلش میکنم. خداحافظ.
– یه لحظه صبر کن.
– الان نمیشه …
– به خاطر نامزدت؟
– کی؟!
– هیچی! با کدوم تمرین مشکل دارین؟
– با هیچکدوم، خداحافظ.
– باشه، از طرف منم به استاد تبریک بگین. بعد بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و فریاد زد: «اون ضبط لعنتیرو خاموش کن، کر شدم.» شروین وارد اتاق برادرش شد و گفت: «زیاد کردم تا حرفاتو نشنوم.»
– حرف خاصی نمیزدم، عروسیرو بهش تبریک گفتمو قطع کردم.
– وای خدا، به استاد یا پانیذ؟
– به عروس خانوم.
– من که بهت گفتم شوخی کردم، واسه چی همچین کاری کردی؟ میخواستی انتقام بگیری؟
– هیچ معلوم هس چی میگی؟
– مطمئنم دیگه جواب سلاممو هم نمیده.
– واسه تبریکی که من بهش گفتم؟!
– واسه شوخی که باهات کردم.
– هی میگه شوخی، کدوم شوخی؟
– عروسی پانیذ و استاد جلیلی شوخی بود و توی خنگ نفهمیدی.
– خوب بلدی نقش بازی کنی آبجی، یه تست بازیگری بده. بعد روی تختش دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. شروین موبایل را از دست برادرش بیرون کشید و درحالیکه شمارهی دوستش را میگرفت گفت: «باز خرابکاری کردی خودتو زدی به خواب؟» پدرام نیم خیز شد تا جواب خواهرش را بدهد که صدای پانیذ از پشت خط به گوشش رسید: «گفتم با هیچکدومشون مشکل ندارم آقای صالحی، اما انگار شما مشکل داری.»
– من آقای صالحی نیستم اما مشکل دارم.
– ببخشید شروین، فکر کردم پدرام پشت خطه.
– پدرام باهام قهره …
– با تو قهره؛ چرا عصبانیتشو سر من خالی میکنه؟!
– دیوونهس، تو به بزرگی خودت ببخش.
– این چرت و پرتا چی بود میگفت؟
– تقصیر خودته که این موقع شب از خونه استاد جلیلی زنگ زدی.
– خوبه میدونی استاد جلیلی داییمه و اینطوری حرف میزنی.
– من اینطوری حرف میزنم چون اونی که نمیدونست حسابی قاطی کرده.
– منظورت پدرامِ؟
– آره! میدونم الان تو دلت میگی به این پسرهی پررو چه ربطی داره من کجام. بعد نگاهی به برادرش که هاج و واج به حرفهای او گوش میداد انداخت و ادامه داد:«ازت میخوام منو برادرمو ببخشی.»
– سعی خودمو میکنم.
– زودتر سعیتو بکن که میخوام یه چیز مهم بهت بگم.
– خب بگو.
– تا نبخشی نمیگم.
– فکر نمیکردم بخشیدن انقدر سخت باشه.
– از عذرخواهی کردن که سختتر نیس.
– هست!
– پس نمیگم.
– باشه بخشیدم به شرط اینکه …
– شرط و شروطو بذار واسه عقدنامه، فعلا میخوام دربارهی مهریه باهات حرف بزنم.
– چی؟!
شروین زیر چشمی به چهرهی متعجب برادرش نگاهی انداخت و از دوستش پرسید: «چند تا سکه مد نظرته؟»
– با هرچی دوست داری شوخی کن اما با احساسات دوستت نه.
– شوخی نکردم دوستم؛ با مامانتو داییت صحبت کن که میخوایم بیایم خواستگاری.
پدرام رو به روی خواهرش ایستاد و با تعجب پرسید: «استاد جلیلی داییشه؟!» شروین سری به نشانهی تایید تکان داد و از پانیذ پرسید: «حالا اجازه میدی بیایم خواستگاری یا نه؟»
– من کسی که با احساساتم بازی کنهرو نمیبخشم، حواستو جمع کن.
– حالا که حرف منو باور نمیکنی گوشیرو میدم به خودش تا ازت خواستگاری کنه، از من خداحافظ. بعد موبایل را به برادرش داد و خواست از اتاق بیرون برود که پدرام دستش را از پشت کشید: «صبر کن.»
– بمونم؟
– نه!
– پس چی؟
– چی بگم؟
– چیزیرو که باید بگی.
– ضبطو روشن کن که میخوام کلی حرف خاص بزنم.
– تو حرف دلتو بزن من گیتار میزنم که نشنوم. بعد درحالیکه میخندید از اتاق بیرون رفت.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب