و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت دوازدهم
نوشته: س. م
صدای گیتار زدن شروین که از اتاقش بلند شد، پدرام موبایل را به گوشش نزدیک کرد و گفت: «ببخشید که معطل شدین … آخ یادم رفت سلام کنم … سلام خانوم رادمنش.»
– س س سلام …
– به خاطر حرفایی که زدم معذرت میخوام.
– اشکالی نداره، این طبیعیترین اتفاقیبود که با وجود شروین میتونست پیش بیاد.
پدرام تک خندهای کرد و گفت: «خدارو شکر که انقدر خوب میشناسیش.»
– آره خداروشکر انقدری میشناسمش که بدونم ماجرای خواستگاری شما از من شوخی لوس شروین بینمک بود.
– اون شوخی نبود! م م من میخواستم از شما خواستگاری کنم … اجازه میدین با خانواده خدمت برسیم؟
پانیذ بعد از مکثی طولانی جواب داد: «باید با داییم صحبت کنین.»
– با استاد جلیلی؟! نمیشه خودت بهش بگی؟ آخه من …
– از الان بخوای جا بزنی، جوابم منفیه.
– پس جوابت مثبته؛ گوشیرو بده به داییجون میخوام باهاش حرف بزنم.
– یه دقیقه منتظر میمونی؟
– با اینکه انتظار سخته، حاضرم برای حرف زدن با استاد جلیلی تا ابد منتظر بمونم.
صدای خندهی پانیذ از پشت خط بلند شد: «فکر کنم واسه شما حرف زدن با دایی من از انتظار ابدی سختتر باشه.»
– نه! کی همچین حرفی زده، دایی گوشیرو بردار کارت دارم.
پدرام چند دقیقهای پشت خط منتظر ماند تا استاد جلیلی گوشی را برداشت و جواب داد: «سلام … با من کاری داشتین؟»
– بله استاد، میخواستم به خاطر ماجرای تقلب ازتون عذرخواهی کنم شما درست میگفتین یعنی هرچی شما بگین درسته حتی اگه حذفمم کنین میگم حق با استاد بود البته اگه اجازه بدین آخر هفته با خانواده بیایم خواستگاری پانیذ.
– شما بزرگتر نداری که همهی حرفارو خودت میزنی؟
شروین همراه با گیتارش وارد اتاق پدرام شد و پرسید: «چی شد؟ گفتی؟» پدرام دستش را روی دهانهی گوشی گذاشت و گفت: «بزرگترش بزرگترمو میخواد؛ حالا که مامان نیس چیکار کنم؟»
شروین گیتار را به برادرش سپرد و موبایل را از دستان او بیرون کشید. پدارم نگاه متعجبش را به خواهرش دوخت و پرسید: «چیکار میکنی؟!» شروین دستش را روی دهان برادرش گذاشت و جواب داد: «میخوام برات بزرگتری کنم.» بعد موبایل را به گوشش نزدیک کرد و با صدای مادر گفت: «سلام آقای جلیلی؛ من مادر پدرام هستم.»
– سلام خانوم …
– نوابی!
شروین این را گفت و از اتاق پدرام بیرون رفت و چند دقیقه بعد درحالیکه تاریخ خواستگاری را مشخص میکرد وارد اتاق شد: «بله پنجشنبه روز خوبیه، چه ساعتی؟»
– ساعت نُه شب.
شروین نخودی خندید و گفت: «ساعت نُه؟!»
– حرف خندهداری زدم؟
– نکنه میخواین پسرمو بذارین دم در که میگین نُه شب بیایم.
صدای خندهی استاد از پشت تلفن بلند شد: «ساعت دَه منتظرتونیم.»
– خیلی منتظرتون نمیذاریم، خدانگهدار آقای جلیلی.
– خدانگهدار.
پدرام موبایل را از دست خواهرش بیرون کشید و پرسید: «این چه حرفی بود زدی؟»
– کدوم حرف؟ من چیزی یادم نمیاد.
– ساعت نُه …. مگه من آ … بعد ادامهی حرفش را خورد.
– سوالتو کامل بپرس تا جواب بدم.
پدرام سکوت کرد و خواهرش گفت: «به جای تشکر دلخورم میشه بیسکوییت.»
– ممنونم جیرجیرک.
– به من گفتی جیرجیرک؟و بعد به سرعت ادکلن پدرام را از روی دراورش برداشت و سر او را نشانه گرفت: «بگو ببخشید.»
– اون بخوره به من که نابود میشم جیرجیرک.
– پس عذرخواهی کن تا پرتش نکنم.
پدرام بی اعتنا به او روی تختش دراز کشید و دستش را روی چشمهایش گذاشت. شروین کمی با خود فکر کرد و بعد به سمت دراور برادرش رفت و از آخرین کشوی آن چند سیدی را بیرون کشید و سرگرم شکستن آنها شد. پدرام بدون اینکه چشمهایش را باز کند گفت: «بشکن بشکنه؟»
– آره، یه چیزی تو این حوالی داره بدجوری میشکنه.
پدرام با وحشت به پایهی تختش نگاه کرد که شروین پوزخندی زد و گفت: «نترس! اون چیزی که قرارِ بشکنه قلبِته نه کمرت.» پدرام نگاهی به سیدیهای شکسته انداخت و سر خواهرش داد کشید:
«توی احمق نمیدونستی که من چند ماه روی این پروژه کار کردم که زدی شکستیش؟»
– بالاخره شکست.
– نه هنوز قلبم نشکسته جیرجیرک.
شروین درحالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت: «قلب تو رو نگفتم بیسکوییت.» پدرام سری به نشانهی تاسف تکان داد و تکههای سیدی را کنار هم گذاشت تا از روی نوشتههای آن بفهمد شروین چه قسمتی از پروژهاش را به این روز انداخته، خردههای سیدی را مانند پازل کنار هم چید و حروف روی آنها را خواند: «ش، ر، و، … شروین؟!» پروژهی درهم شکستهی شروین را روی فرش رها کرد و به سمت اتاق خواهرش رفت تا با او حرف بزند که با در بسته مواجه شد. ضربهای محجوبانه به در زد و خواست چیزی بگوید که شروین فریاد زد: «تنهام بذار.»
– چند ثانیه تنهات بذارم؟
– چند ثانیه؟! تا آخر عمرم نمیخوام ببینمت.
– درو باز کن آبجی.
– در قفل نیست؛ اما نیا تو که نمیخوام چشمم بهت بیفته.
– تا کی؟
– تا آخر عمرم.
– پس تا آخر عمرت باید چشماتو ببندی، چون من هیچوقت تنهات نمیذارم. بعد وارد اتاق خواهرش شد و او را دید که پشت کامپیوتر خاموش نشسته و متن نامعلومی را تایپ میکند. پدرام کنار صندلی او ایستاد و گفت: «معذرت.» شروین با بستن چشمانش به برادرش یادآوری کرد تحمل دیدن او را در آن لحظه ندارد. پدرام صندلی شروین را به سمت خود چرخاند و گفت: «نمیخوای باهام حرف بزنی؟» شروین صندلیاش را با عصبانیت به سمت کامپیوتر چرخاند و خواست تایپ ذهنیاتش را از سر بگیرد که پدرام صفحه کلید را کمی بلند کرد و گفت: «معذرت خواستم آبجی.» شروین چیزی نگفت و برادرش ادامه داد: «فکر کردم پروژهی منو به اون روز انداختی، نمیدونستم …»
– یعنی به خاطر اینکه من پروژهی خودمو شکستم، تو غرورتو شکستی و اومدی عذرخواهی؟
– نه آبجی، من واسه حرفی که زدم اومدم عذرخواهی. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «ببخشید که بهت گفتم …»
– نمیبخشم، احمقها نمیبخشن.
– تا پنجشنبه آشتی میکنی؟
– نه! حالام برو بیرون میخوام تنها باشم.
پدرام خواست چیزی بگوید که شروین به چشمان او خیره شد و گفت: «حق نداری بپرسی برای چند ثانیه.»
– چرا؟
– چون یه چیزی بهت میگم که قلبت بشکنه.
– قلبم نشکنه آبجی، تو هرچی دلت میخواد بهم بگو.
– میدونم قلبت سنگیه، حالا برو.
– اگه به تو باشه که سنگو هم میشکنی. بعد آهی کشید و ادامه داد: «سعی کن تا پنجشنبه منو ببخشی چون …» مادر که تازه وارد خانه شده بود حرفش را قطع کرد و با صدای بلند گفت: «چرا از خونهی هرکسی جز خونهی ما بوی غذا میاد؟ شما دوقلوهای افسانهای باهم نمیتونستین یه نیمرو درست کنین؟ شروین …» شروین با عصبانیت صفحه کلید را به سمتی پرت کرد و رو به برادرش گفت:
«از اتاق من برو بیرون.» پدرام صفحه کلید را که میان هوا و زمین معلق بود سر جایش برگرداند و از اتاق بیرون رفت و رو به مادرش گفت: «الان زنگ میزنم رستوران.»
– خواهرت کجاست؟
– تو اتاقشه.
– پس چرا وقتی صداش کردم جوابمو نداد؟
– با من قهره.
– این که کار همیشگیشه.
– ایندفعه فرق میکنه.
مادر ابرویی بالا انداخت و پرسید: «میشه بگی باز چیکار کردی؟»
– اشتباه کردم، یه فکر اشتباه …
– فقط به خاطر یه فکر، باهات قهر کرده؟!
– و یه داد و یه حرف زشت.
مادر ابروهایش را درهم کشید و گفت: «با این شاهکار، چند ثانیه بهت وقت داد تا عذرخواهی کنی؟»
– هیچی؟ گفت تا آخر عمرم نمیخوام ریخت نحستو ببینم.
– آشتی میکنه، نگران نباش. بعد به ساعت مچیاش خیره شد و گفت: «ساعت نُه شده، آشغالارو بذار دم در.» پدرام با نارضایتی چشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
– میخوای از این به بعد از بیمارستان که میام آشغالارو هم خودم بذارم دم در.
پدرام سر کیسه زباله را پیچاند و گفت: «مگه من مُردم که شما بخواین همچین کاری کنین؟» مادر خدانکنهای گفت و به اتاقش رفت. پدرام خواست کیسه زباله را از خانه بیرون ببرد که فکری به ذهنش خطور کرد. در اتاق خواهرش را باز کرد و گفت: «ساعت نه شده آبجی، میخوای برم دم در ببرنم؟» شروین اخمی تحویلش داد و چیزی نگفت.
– باشه میرم.
– حرف نزن بیسکوییت.
– الان حرف نزنم میمیرم.
– خب حرف بزن.
– معذرت.
– نمیبخشم!
– اصلا برو تو اتاقم هرچی دلت خواستو بزن بشکن، فقط ببخش.
– شکستن پروژهت هم نمیتونه از یادم ببره که بهم گفتی احمق.
– خب تو هم بهم بگو احمق.
شروین چیزی نگفت و پدرام ادامه داد: «منه احمق نتونستم از زیر پتو بفهمم کدوم کشو رو باز کردی؛ منه احمق نمیتونم از روی صدای شکستن سیدی تشخیص بدم، میخواستی با شکستن قلب خودت قلب منو بشکنی، حالا معذرت.»
– معذرت چی.
– معذرت میخوام.
– مردم از گشنگی، برو زنگ بزن غذا بیارن.
– چشم جیرجیرک.
– باز اینو گفت.
پدرام لبخندی زد و با خود زمزمه کرد: «خب من از جیرجیرک خوشم میاد.»
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب