و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت چهاردهم
نوشته: س. م
فصل سوم
شروین کوله پشتیاش را در دست گرفت و به همراه مینا وارد لوازم تحریر بهارستان شد. مینا به سمت فروشنده و شروین به سمت کاغذهای کادو رفت. مینا با اشاره دست به فروشنده فهماند که کدام خودکار و مداد نوکی را میخواهد و بعد از اینکه فروشنده آنها را روی ویترین گذاشت پرسید: «اینا با یه کاتر چند میشه؟»
– پنج هزارو هفتصد تومن، البته قابل شمارو نداره.
مینا پول آنها را حساب کرد و به سمت شروین که هنوز درگیر انتخاب کاغذ کادوی مناسبی بود رفت و پرسید: «هنوز انتخاب نکردی؟»
– نه، تو هر چی میخواستی خریدی؟
– آره همهرو خریدم، بیا بریم.
– من هنوز خریدمو انجام ندادم، کجا بریم؟
مینا کاغذ کادویی را بیرون کشید و از فروشنده پرسید: «آقا این چند؟» شروین فرصت حرف زدن را از فروشنده گرفت و رو به دوستش گفت: «من اینو نمیخوام.»
– نازتر از این گیرت نمیاد.
– دقیقا واسه همین نمیخوامش.
مینا ابرویی بالا انداخت و پرسید: «تولد کیه هان؟»
– یعنی تو نمیدونی تولد کیه؟ خیلی بیمعرفتی مینا.
– تولد نازنینه؟
– نه خیر! تولد داداشمه.
– واسه اینکه تاریخ تولد داداشتو نمیدونستم، بهم گفتی بیمعرفت؟!
– حالا هی خودتو بزن به اون راه؛ مثلا تو نمیدونی ما دوقلوایم؟
– آها تولد خودته، تولدت مبارک عزیزم.
شروین از او تشکر کرد و بعد از انتخاب کاغذ کادوی دلخواهش گفت: «حالا باید بریم خودِ کادورو بخریم.»
– دیرمون میشه شروین.
– تو که میدونی دیرمون میشه واسه چی اینجا وایسادی منو نگاه میکنی، برو حساب کن.
مینا نگاه معنی داری به او انداخت و به سمت فروشنده رفت تا پول کاغذ کادو را حساب کند. شروین از لوازم تحریری بهارستان بیرون پرید و تاکسیای را با تکان دادن دستش نگه داشت و با سوت تند و تیزی مینا را به سمت خود فراخواند. مینا باقیماندهی پولش را از روی ویترین جمع کرد و باعجله خود را به تاکسی رساند و سوار شد: «چقدر طول میکشه برسیم؟»
– ده دقیقه.
مینا به ماشینهایی که به سرعت از کنارشان رد میشدند خیره شد و پرسید: «مطمئنی فقط ده دقیقه طول میکشه؟!» شروین سری به معنای تایید تکان داد و رو به آینهی جلوی ماشین که چشمهای خرمایی راننده را در خود منعکس کرده بود گفت: «آقا تندتر برو.» راننده سیگاری گوشهی لبش گذاشت و بیاعتنا به خواستهی شروین، از چند خیابان با همان سرعت قبلی گذشت. مینا با کلافگی به ساعت مچیاش خیره شد و از شروین پرسید: «کی میرسیم؟»
– رسیدم. بعد کرایه را به سمت راننده گرفت و گفت: «مرسی آقا، پیاده میشیم.» مینا از تاکسی پیاده شد و هاج و واج به جمعیتی که رو به روی ساختمانی نیمه کاره ایستاده بودند خیره شد: «اینجا چه خبره؟ چرا انقدر شلوغه؟» شروین دستش را روی قلبش که به شدت میتپید گذاشت و گفت: «یه اتفاقی داره میفته مینا …»
– بیا از اینجا بریم.
شروین نگاه نگرانش را بین چهرههای مختلفی که آنجا جمع شده بودند چرخاند و بعد از مرد مسنی که کنارش ایستاده بود پرسید: «چرا همه اینجا جمع شدن؟» مرد به بالای آپارتمان نیمه کاره اشاره کرد و جواب داد: «به خاطر اون جوون.» شروین به مرد جوانی که لبهی آپارتمان ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد خیره شد و گفت: «وای خدای من.» و بعد خود را به دختری که در حال فیلمبرداری بود رساند و پرسید: «یه لحظه دوربینتو بهم قرض میدی؟»
– دارم فیلم میگیرم.
شروین با عصبانیت دوربین را از دست دختر بیرون کشید و روی شخصی که لبهی آپارتمان ایستاده بود زوم کرد. مینا به سختی راهش را از میان جمعیت پیدا کرد و خود را به شروین رساند و پرسید:
«آشناس؟» شروین دوربین را به دختر برگرداند و رو به دوستش گفت: «کاترو بده.»
– میخوای چیکار کنی؟
شروین با عصبانیت داد زد: «گفتم اون کاتر لعنتیرو بده به من!» مینا که تا به حال شروین را آنقدر عصبانی ندیده بود بدون هیچ حرفی کاتر را به دستانش سپرد. شروین کوله پشتیاش را کنار پای دوستش رها کرد و به سمت ساختمان نیمه کاره دوید. مینا هم خواست به دوستش بپیوندد که صدای صاحب دوربین او را سر جایش میخکوب کرد.
– چقدر رمانتیک؛ بالاخره نگار هم اومد.
مینا نگاهی به شروین که سرگرم حرف زدن با آتشنشانها بود انداخت و از دختر پرسید: «نگار دیگه کیه؟»
– همون دختری که به زور دوربینمو ازم گرفت؛ ایکاش ازش فیلم میگرفتم بدون نگار فیلمم ناقصه اما عیبی نداره وقتی رسید اون بالا ازش فیلم میگیرم.
– میتونم فیلمو ببینم؟
دختر نمایشگر دوربین را به سمت مینا چرخاند و دکمهی پخش را زد: «همهشو ضبط کردم، واقعا رمانتیکه.»
– خودکشی رمانتیکه؟!
– واسه بدست آوردن عشقش جونشو گذاشته وسط، این رمانتیک نیست؟
– واسه عشق ایثار میکنن نه خودکشی!
مینا این را گفت و سرگرم تماشای فیلم شد؛ چند دقیقهای گذشت تا فیلم به جایی رسید که شروین دوربین را به زور گرفته بود. مینا وحشت زده به چهرهی جوانی که فیلم روی آن زوم شده بود نگاه کرد و گفت: «اینکه پدرامِ!!»
– میشناسیش؟!
مینا دوربین را به دختر پس داد و با نگرانی به پدرام که از لبهی آپارتمان فاصله میگرفت چشم دوخت.
پدرام به روانشناس که سعی داشت به هر ترفندی شده او را نجات دهد خیره شد و گفت: «اگه همهی آدمای دنیا جمع بشن و بخوان منصرفم کنن نمیتونن پس شما هم خودتونو خسته نکنین.»
– مشکل تو با حرف زدن حل میشه؛ بهتره که …
– من حرفامو زدم، حرفای منو هم شما شنیدین هم جمعیتی که اون پایین انتظار سقوطمو میکشن. بعد به مردمی که از آن ارتفاع کوچک به نظر میرسیدند خیره شد و در دلش گفت: «تا پایان انتظارشون چیزی نمونده.» بعد به سمت روانشناس برگشت و ادامه داد: «من فقط چند قدم با مرگ فاصله دارم.» شروین که تازه خود را به بالای آپارتمان رسانده بود نفس نفسزنان گفت: «تو چند قدم با من فاصله داری پدرام، با من نه با مرگ! حالا از اونجا فاصله بگیر.»
– تو اینجا چیکار میکنی؟!
– به خاطر تو اومدم اینجا. بعد گامی به سمت برادرش برداشت که روانشناس او را متوقف کرد. شروین بیاعتنا به روانشناس قدم دیگری به سمت برادرش برداشت که پدرام با فریادی متوقفش کرد و گفت: «اگه یه قدم دیگه بیای جلو؛ من بلندترین قدممو به سمت مرگ برمیدارم.» شروین به لبهی آپارتمان که در یک قدمی برادرش بود خیره شد و گفت: «اینجا چیکار میکنی پدرام؟»
– منتظرم؛ منتظر تنها دلیله زنده موندنمم.
– اطرافت پر از دلیله، نیازی به انتظار نیست.
پدرام به خواهرش پشت کرد و به جمعیت چشم دوخت: «چیزی نمیبینم.»
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب