و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت دوم
نوشته: س. م
بیرون دانشگاه شروین دور ماشینش قدم می زد که پدرام خود را به او رساند و پرسید: «بازم قهر کردی؟!» شروین بدون هیچ حرفی به سمت سیمین رفت. پدرام سوییچ را در جیب پالتوی تنگ خواهرش چپاند و به سمت ایستگاه اتوبوس گام برداشت که دستش از پشت کشیده شد. شروین سوییچ را در جیب پلیور خاکستری برادرش گذاشت و دست او را رها کرد: «بعد از مسابقه حرف میزنیم.» این را گفت و با گامهای سریع و کوتاه خود را به سیمین رساند. پدرام هم به سمت پژوی آلبالویی خواهرش رفت و آنها را با هم تنها گذاشت. سیمین گامی به سمت ایستگاه اتوبوس برداشت و پرسید: «چرا امروز با ماشینت نیومدی دنبالم؟!»
– به خاطر داداشم.
– صاحب ماشین تویی یا اون؟
– منم!
– اگه تویی؛ ما تو ایستگاه اتوبوس چیکار میکنیم؟
– منتظریم اتوبوس بیاد.
– …
صدای ترمز اتوبوس میان حرفشان پرید و آنها را به سمت خود فراخواند. شروین از شیشه های بزرگ اتوبوس به داخل آن نگاهی انداخت و گفت: «معلوم نيست هنوز نيومده كجا پر شده.» بعد کیف ویولن را از سیمین گرفت و به او کمک کرد تا سریعتر سوار شود. سيمين دستي به صندلي كناري اش کشید و پرسید: «فقط همین صندلی خالیه؟» شروین نگاهی کلی به افرادی که روی صندلیها نشسته بودند انداخت و گفت: «نه!» بعد چند قدم از دوستش فاصله گرفت و به او خیره شد که عصایش را میبست و روی تنها صندلیِ خالی اتوبوس مینشست. به ایستگاه دوم که رسیدند مسافرِ کنار سیمین پیاده شد و شروین جای او را گرفت. دقایقی گذشت تا اتوبوس از حرکت ایستاد و آنها باهم پياده شدند. سیمین کیف ویولنش را از شروین پس گرفت و پرسید: «بعدش چی شد؟»
– بعدش پدرم اومد تا پدرامو با خودش ببره، اما وقتی دید هرکاری میکنه پدرام راضی به رفتن نمیشه، ماشینی که برای تولدش خریده بودو به نام من زد و برگشت آلمان.
– طفلی پدرام.
– دو روز بعد مامانم سند خونه رو به اسم پدرام زد.
– حتما تو هم قشقرقی به پا کردی که …
– نیازی به این کار نبود؛ قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم خودش هر دو طبقه رو به نام من زد، البته به شرط اینکه بذارم ماشین دستش باشه.
– معلومه خیلی ماشینشو دوست داره.
– نه خیر دوستم! مارو خیلی دوست داره.
سیمین با لبخندی از دوستش خداحافظی کرد و به سمت کوچه ی بنبستی که خانه ی بزرگی را در برگرفته بود پیچید. در آهنیِ خانه را با اندکی فشار باز کرد و پا به حیاط با صفای آن گذاشت که بوی خاک نم گرفته از باغچه اش بلند شده بود. سیمین برگهای خشک شب بو و خاک خیس باغچه را لمس کرد و در دلش گفت: «من چطوری باید بهت بفهمونم سر ظهر نباید حیاطو آب و جارو کنی عطیه خانوم؟»
عطیه خانوم با دستمالی گَرد شیشه های درِ هال را میگرفت که چشمش به سایه ای بدقواره افتاد که روی جاکفشی خم شده بود؛ بسم اللهای زیرلب گفت و در را با تردید گشود و سیمین را رو به روی خود دید که کیف ویولن را روی شانه اش جا به جا میکرد و سعی داشت بدون اینکه عصایش را کنار بگذارد کفشش را در جا کفشی قرار دهد. عطیه خانوم به ترس خود خندید و به او سلام کرد.
– سلام عطیه خانوم، ناهار چی داریم؟
– سبزی پلو با ماهی.
سیمین درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت پرسید: «میزو چیدی که افتادی به جون شیشهها؟» پدر پارچ بلوری را وسط میز ناهارخوری گذاشت و گفت: «من چیدم دخترم، بیا آشپزخونه.» سیمین به سرعت خود را به میز ناهارخوری رساند و صورتش را به دیس سبزی پلو نزدیک کرد و با ولع تمام آن را بو کشید: «تا من برم دستمو بشورم و بیام، خلع سلاحشون کنین.» پدر لبخندی زد و سرگرم جدا کردن تیغهای ماهی شد. سیمین دست و صورتش را شست و لباس مشکیاش را به تن کرد و به آشپزخانه برگشت که صدای قیژ قیژ شیشهها ساکت شد و صدای عطیه خانوم به اعتراض بلند شد: «چرا همهش سیاه میپوشی دختر؟»
– سیاه تنها رنگیه که بهم خیانت نکرده!
پدر چشم غرّهای به عطیه خانوم رفت تا با سیمین وارد بحث نشود. عطیه هم دستمالی را که روی شانهاش پس افتاده بود برداشت و سرگرم خشک کردن شیشهها شد. پدر به دخترش که سرگرم خوردن ماهی بود نگاهی انداخت و پرسید: «بعد رفتنم کلاس تعطیل شد؟»
– یه ربع هم بیشتر تمرین کردیم، ایکاش بیرون دانشگام یه کلاس میذاشتین.
پدر تکهی بزرگی از ماهی جدا کرد و گفت: «اتفاقاً امروز يه سر به آقاي فريدوني زدم و …»
– آقاي فريدوني؛ همون دوستتون كه سالن نمايش داره؟
– بله! بعد از ظهرا اون سالن در اختیار ماست؛ هفتهی بعدم اعضاي گروهرو تعيين ميكنم.
– منم جزو گروهام؟
– البته؛ اما بايد قول بدی که نُتارو از قبل تو خونه تمرین کنی.
سيمين از حرف پدر رنجید و غذایش را نیمه کاره رها کرد و به اتاقش پناه برد. اتاقش پر بود از تابلوهای نقش برجسته که با دست کشیدن بر آنها میشد هنر را لمس کرد. پشت میزتحریرش نشست و بر مجسمهای که چهرهی مادر به آن زینت داده بود، دست کشید. سرما از نوک انگشتانش به قلبش راه یافت و بغض را راهی گلویش ساخت. مجسمهی مادرش را با دو دست روی میز جلو کشید و بوسهای بر گونهی گچیاش نواخت که صدای عطیه خانوم از هال بلند شد. او از پدر مرخصی میخواست اما سیمین فکر میکرد عطیه دربارهی لباس سیاه او حرف میزند. برای همین درِ نیمه باز اتاق را محکم بهم کوبید و نگاه تُهی اش را از پشت شیشه ی مات پنجره به خورشید دوخت که سفره ی طلایی اش را روی بام خانه ها پهن میکرد.
خون خورشید که روی ماشینها پاشید؛ پرچم شروع مسابقه اتوموبیل رانی بالا رفت و پدرام با تمام قدرت پایش را روی پدال گاز فشرد و با حرکاتی مارپیچ گونه بیشتر ماشینها را پشت سرگذاشت و خود را به جایگاه تماشاگران رساند که با دیواری فنس کشی شده محافظت میشد. تماشاگران با صدای بلند پدرام را تشویق میکردند اما او آنقدر حواسش جمع کنترل ماشینش بود که چیزی نمیشنید. با احتیاط از دیوارهی تبلیغاتی فاصله گرفت و در پیچ شیب داری فرو رفت. کمتر از ثانیهای پیچ را پشت سرگذاشت و از کنار سالن بیلیارد گذشت که درِ آن با روبان پت و پهنی تزیین شده بود. در فکر روبان بود که ماشینی از او سبقت گرفت و راهش را سد کرد. اما کمی جلوتر از مسیر منحرف شد. پدرام از کنار او رد شد و دو ماشین دیگر را با سرعت غیرقابل باوری پشت سرگذاشت. مسیری صاف و بی مشکل با حداکثر سرعت طی شد. حال باید دور میزد و خود را به نقطهی شروع مسابقه میرساند. پایش را چند بار روی پدال گاز فشرد و زمانیکه ماشین به خرناس کشیدن افتاد خود را نزدیک جایگاه تماشاگران دید. باقی شرکت کننده ها هم سعی میکردند هرطور شده خود را به او برسانند اما قبل از اینکه تلاششان به نتیجه برسد پدرام به خط پایان رسید و آن را هم پشت سر گذاشت. ماشین را به جایگاهش بُرد و از آن پیاده شد. کلاهش را برداشت و سرش را به چپ و راست حرکت داد تا هوای سرد عرقی را که از موهای بلندش میچکید، خشک کند. دستی به موهای طلایی اش کشید تا مرتبشان کند که درد خفیفی در سرش پیچید. پدرام از روی شانه به امیر نگاه کرد و گفت: «سلام داداش.» امیر رو به رویش ایستاد و با قیچی تهدیدش کرد. پدرام با وحشت به او نگریست و زمانیکه موی بریدهای در دستش ندید نفس راحتی کشید: «این دیگه چیه؟!» امیر با نوک قیچی ریش مثلثی شکلش را خاراند و گفت:
«جایزه مسابقه ست.»
– گفتم اگه ببازم موهامو کوتاه میکنم، من بُردم!
امیر دستش را روی شانهی او گذاشت و با قیچی به سالن بیلیارد اشاره کرد: «سالار سرعت باید افتتاحش کنه.» پدرام بیدرنگ قیچی را از دستش گرفت و به خاطر راه اندازی سالن بیلیارد به او تبریک گفت. هنوز به سالن بیلیارد نرسیده بودند که فرید با جعبهای شیرینی خود را به آنها رساند و با اشارهای از امیر خواست دستهای پدرام را از پشت بگیرد. پدرام که حدس زده بود فرید شوخی بیمزهای را در سر میپروراند از او فاصله گرفت و ناخواسته به امیر نزدیک شد. امیر هم از فرصت استفاده کرد و دستان پدرام را محکم از پشت گرفت و آرام در گوشش گفت: «شیرین کام باشی رفیق.»
فرید که انگار منتظر همین جمله بود؛ شیرینیای از جعبه بیرون کشید و آن را روی لبهای بستهی پدرام فشرد و رو به امیر گفت: «تا نرسیدم به ماشینم ولش نکن.» پدرام که سنگینی خامه را روی ریش پرفسوریاش حس میکرد؛ نگاه ملامت باری به فرید انداخت: «دستمو ول کن داداش؛ من با جنبه تر از اینم که واسه یه شوخی مسخره بزنم طرفو له کنم.»
– میدونم! امیر این را گفت و همزمان با فرید به سمتی فرار کرد.
پدرام هم بیاعتنا به آنها به سمت ماشینش رفت؛ بطری آب معدنی را از زیر صندلی بیرون کشید و صورتش را با آن شست. بعد قیچی را از روی زمین برداشت و به سمت سالن بیلیارد که در انتظار افتتاح شدن بود رفت. دقیقهای بعد امیر و فرید دستزنان و سوتزنان خود را به او که در حال قیچی کردن روبان بود رساندند. روبان که از دو سو به پرواز درآمد امیر جلو رفت و در شیشهای سالن را برای ورود دوستانش باز نگه داشت. پدرام بعد از فرید وارد شد و با همان نگاه اول میزهای سالن را شمرد: «دوازدهتاس؟» فرید دستش را دور گردن امیر انداخت و گفت: «آره! به مناسبت دوازدهمین سال شراکتمون دوازده تا میز بیلیارد گذاشتیم.» پدرام با تعجب پرسید: «دوازده سال شراکت؟!» فرید جواب داد: «ما از دبیرستان تا حالا باهم شریکیم.»
امیر با لبخندی چوب بیلیارد را از روی میز برداشت و نوک کائوچویی آن را با دقت پاک کرد و با اشارهای به فرید فهماند جعبه شیرینی را کناری بگذارد و توپهای رنگارنگ بیلیارد را مرتب کند. فرید شیرینی را زیر میز گذاشت و شی مثلثی را از دور توپها برداشت. امیر با دقت روی میز خم شد و ضربهی ناشیانهای به توپ سفید نواخت و فقط یک توپ را روانهی گودال روی میز کرد. فرید چوب را از او گرفت و ضربهی ماهرانهای به توپ سفید زد و بیشتر توپها را داخل گودالهای تعبیه شده روی میز فرستاد؛ بعد چوب بیلیارد را به پدرام که بیحوصلگی در چهرهاش موج میزد تحویل داد. پدرام به آرامی با نوک چوب به توپ سفید ضربه زد و آن را روانهی گودال کرد. فرید با صدای بلند خندید و گفت: «هنوز مونده به من برسین.» بعد ضربهی مفتضحی به توپ نواخت و با تعجب به توپها که هرکدام به سمتی رفته بودند و هیچکدام در گودالها نیفتاده بودند خیره شد. امیر پوزخندی زد و گفت: «هنوز مونده تا بتونیم همچین ضربهی افتضاحی بزنیم.» فرید چوب بیلیارد را روی شانهاش گذاشت و به سمت میز دیگری رفت: «اون میز خرابه شریک، بیا اینجا تا نشونت بدم.» بعد سرگرم مرتب کردن توپها شد که زنگ ساعت مچیاش فضا را پر کرد. فرید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «دربی، دربی شروع شد.» با این حرف او امیر پلهها را دو تا یکی بالا رفت و خود را به طبقه دوم که با شیشههای دودی محصور شده بود رساند. پدرام نگاهی به صفحهی موبایلش که پر از تماسهای از دست رفته بود انداخت و با صدای بلند گفت: «خب من دیگه میرم …» هنوز جملهاش تمام نشده بود که امیر خود را از روی حفاظ فلزی راهپله سُراند و درست رو به روی پدرام از آن پایین پرید: «برو بالا بچه ننه؛ بعد دربی خودم میرسونمت خونه.» پدرام حرف او را نشنیده گرفت و به سمت در خروجی رفت. امیر زودتر از او خود را به در رساند و گفت: «خیلی زود داری میری رفیق.»
– باید برم داداش، شروین تنهاست.
– از قول من به داش شروینت بگو؛ پسر ترسو به درد لای جرز میخوره.
پدرام به سختی جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «باشه بهش میگم.» امیر که حسابی از دست پدرام کفری شده بود؛ چوب بیلیارد را از روی میزی برداشت و با آن تهدیدش کرد تا به طبقهی بالا برود. در طبقهی بالا فرید روی کاناپه لم داده بود و با حسرت به صفحهی بزرگ تلویزیون نگاه میکرد. امیر با تعجب به فرید خیره شد و پرسید: «چرا روشنش نکردی؟!»
– چون نمیدونم کنترلو کدوم گوری گذاشتی.
پدرام نگاهش را در اتاق دواند و کنترل را که زیر مبل پنهان شده بود یافت و آن را تحویل فرید داد. امیر روی مبلی نشست و گفت: «این بچه تونست کنترلو پیدا کنه، تو نتونستی؟!» فرید به هیکل ورزیدهی پدرام نگاهی انداخت و پرسید: «این بچهست؟» بعد با صدای بلند خندید. پدرام که نمیخواست هدف شوخیهای فرید قرار بگیرد از او فاصله گرفت و به سمت کلکسیون امیر رفت که هر نوع ماشینی در آن به چشم میخورد.
دربی که با نتیجهی صفر- صفر به پایان رسید؛ فرید با عصبانیت تلویزیون را خاموش کرد و سیگاری آتش زد. امیر هم که حالش بهتر از او نبود به سمت کلکسیونش رفت و قفل ویترینی که پدرام تمام نیمهی دوم را رو به روی آن ایستاده بود باز کرد و پرسید: «کدومش چشمتو گرفته؟» پدرام ماشین بلوری خوش تراشی را از ویترین بیرون کشید و گفت: «یه ماشین مثل این برای تولدش خریده بودم که دو ساله تو کمدم منتظره تا من خودمو جمع و جور کنم و بهش بگم اون روز تولدتو یادم نرفته بود شروین.»
– منو باش که فکر کردم دربارهی نامزدت حرف میزنی.
پدرام آه سردی از اعماق وجودش کشید و ماشین بلوری را در دستان امیر گذاشت و با بغض گفت: «باید برم، شروین تنهاست.»
– هی، صبر کن ببینم! برای شروین اتفاقی افتاده بود؟!
پدرام سرش را بالا گرفت تا اشک راهی گونهاش نشود. امیر دستش را روی شانهی پدرام گذاشت و پرسید: «یه رازه؟» و خودش به این سوال جواب داد: «آره! یه رازِ بزرگه که من برای شنیدنش خیلی کوچیکم.»
– نه داداش راز بزرگی نیست؛ فقط یه چیزی بود که من به شروین قول دادم فراموشش کنم.
امیر با چشمانش اشک پدرام را که روی گونهاش سُر میخورد دنبال کرد و گفت: «مثل اینکه موفق نشدی رفیق.»
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب