و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت پنجم
نوشته: س. م
پدرام پرده را کنار زد و به سیمین و شروین که هرکدام در عالم خود بودند خیره شد. سیمین روی صندلی فلزی کنار دیوار نشسته بود و ویولنش را در آغوش گرفته بود. شروین هم پشت به او روی زمین نشسته بود و با انگشت کوچکش، گیتاری را روی خاکِ صحنه نقاشی میکرد. پدرام رو به روی خواهرش ایستاد و ناخواسته پایش را روی نقاشی او گذاشت. شروین چشم غرّهای به او رفت و پرسید: «ساعت چند بهت زنگ زدم؟» پدرام کمی فکر کرد و گفت: «پنج، پنج و نیم.» شروین به ساعت مچیاش که روی هفت مانده بود اشاره کرد و بعد از دوستش دستمال خواست. سیمین دستمالی را به همراه موبایلش از جیب مانتو بیرون کشید و آنها را به دست دوستش سپرد. شروین موبایل او را روشن کرد و گفت: «این همه مدت تو جیب مانتوت بود؟!» بعد شمارهی استاد سعیدی را گرفت و موبایل را به سیمین برگرداند و بدون گفتن کلمهای سوییچ را از دست برادرش بیرون کشید. سیمین که از پدرش خداحافظی کرد؛ شروین به او نزدیک شد و پرسید: «چرا کل ماجرا رو نگفتی؟»
– چی باید میگفتم که نگفتم؟
– باید میگفتی یکی دیگه حرصشو روی در خالی کرد و ما تاوانشو دادیم.
پدرام به دیوار تکیه داد و چیزی نگفت.
– اینکه چی گفتم و چی باید میگفتم اصلا مهم نیست؛ مهم بیست دقیقه وقتیه که دارم تا خودمو به خونه برسونم.
– فقط بیست دقیقه؟! بعد نگاه معنی داری به برادرش انداخت و ادامه داد: «ده دقیقه ای میرسونمت دوستم.»
پدرام زودتر از آنها از سالن خارج شد و به سمت پارک رفت. به ورودی پارک رسیده بود که صدای بوق ماشینی نظرش را به خود جلب کرد. شروین بدون اینکه دستش را از روی بوق بردارد گفت: «بیا سوار شو.» اما پدرام حرف او را نشنیده گرفت و وارد پارک شد. شروین سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورد و فریاد زد: «همینجا بمون، میام دنبالت.» و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و کفپوش نارنجی خیابان را به پرواز درآورد.
پدرام دور فوارهی بزرگ پارک که با تمام توان قطرات آب را به صورت آسمان میپاشید گشتی زد و روی نیمکتی نزدیک فالگیر که از پشت فواره شبیه ماهی قرمز سفرهی هفت سین بود نشست. مرد جوانی هم به پدرام ملحق شد و روی تکیهگاه همان نیمکت نشست و سیگاری آتش زد: «میکشی؟» پدرام دست او را رد کرد و نگاهش را به درختان هرس شدهی پارک دوخت. جوان پُکی به سیگارش زد و دود آن را به سمت او فرستاد. پدرام تک سرفهای کرد و از جایش بلند شد. جوان پوزخندی زد و گفت: «یه نخ بکِش بزرگ شی.»
– به اندازهی بزرگ شدن از روزگار کشیدم.
جوان شانهای بالا انداخت و به زن فالگیر خیره شد که به سمت آنها میآمد. پدرام از آنها فاصله گرفت و روی نیمکت دیگری نشست. چند دقیقهای نگذشته بود که دو دست از پشت سر، چشمانش را گرفتند. انگشتان ظریف و کشیدهی ناشناس را لمس کرد و خواست به زور دستها را از روی چشمانش بردارد که متوجه ساعت مچی خواهرش شد و شیطنتش گل کرد: «دنیا؟» فشار روی چشمانش بیشتر شد.
– نازنین؟
– عسل؟
– مهتابم!
پدرام روی ساعت مچی خواهرش دست کشید و گفت: «دوست داری آبجی مهتاب صدات کنم؟!» شروین آهی کشید و دستش را روی شانهی برادرش گذاشت: «منتظر دنیا بودی یا نازنین و عسل؟»
– منتظر تو بودم؛ دنیای من، نازنینم، عسلم.
– پاشو خودتو لوس نکن.
پدرام چَشمی گفت و از روی نیمکت بلند شد. وقتی به خانه رسیدند با روبان قرمزی مواجه شدند که راهرو را از هال جدا میکرد. شروین پالتویش را روی جارختی آویخت و نوشتهی روی آینه را با صدای بلند خواند. ” من رفتم بیمارستان؛ تا برگشتنم همونجا بمونید. ” پدرام کاغذ را از روی آینه برداشت و پرسید: «باید همینجا بمونیم؟»
– من از یه جا موندن خسته شدم، گوشیتو بده.
پدرام دو دستی گوشی را به او تقدیم کرد و گفت: «گیر کردن در تقصیر من نبود؛ قبول کن من …» شروین دستش را روی دهان برادرش گذاشت و شمارهی مادر را گرفت و زمانیکه صدای زنگ موبایل از آشپزخانه بلند شد با تعجب پرسید: «مامان، خونهای؟!» صدایی نیامد. شمارهی پذیرش بیمارستان را گرفت و از پرستار خواهش کرد تا دکتر نوابی را پیج کند. بعد از چند دقیقه صدای مادر از پشت خط بلند شد.
– وقتی اومدم خونه باهم حرف میزنیم.
– خُب کی میاین؟ الو … مامان!! الو …
صدای بوق جای صدای مادر را گرفت. پدرام از زیر روبان رد شد و به اتاقش رفت. شروین به در اتاق او زل زد و گفت: «وقتی مامان اومد چی بهش بگم؟» پدرام در اتاقش را گشود و به خواهرش که دست به کمر پشت روبان قرمز ایستاده بود؛ نگاهی انداخت و با کلافکی گفت: « بگو رفتی دوستتو برسونی دیرت شد.»
– حس نمیکنی من دارم تاوان کار تورو میدم؟
– من و تو نداریم عسلم.
شروین سری به نشانهی تاسف تکان داد و شمارهی سیمین را گرفت و سرگرم صحبت با او شد: «سلام سیمین جون؛ چه خبر؟ آره عصبانی شد، بابای تو هم عصبانیه؟ نفهمیدم چی گفتی؟ تو چرا عصبانی هستی؟! وای دوستم ببخشید، تولدتو فراموش کردم. پس اون شال و پالتو کادوی تولدت بود! مبارکِ دوستم. از پشت خط میبوسمت. باشه موبایلو نمیبوسم. بازم تبریک میگم؛ خداحافظ.» گوشی را قطع کرد و پیامکهای مهتاب را خواند و گفت: «که منو تو نداریم عسلم!» بعد شمارهی مهتاب را گرفت. اما کسی جواب نداد. بلافاصله بعد از قطع تماس پیامکی روی صفحهی گوشی ظاهر شد: ” ببخش عشقم، الان نمیتونم حرف بزنم. ” شروین با خود تکرار کرد: «ببخش عشقم! عشقم؟! باز شروع شد؟» ساعت مچیاش را روی زمین کوبید و به جاکفشی تکیه داد. صبح شده بود که مادر از راه رسید و شروین را کنار جاکفشی غرق خواب دید. مادر از زیر روبان رد شد و در اتاق پسرش را به آرامی گشود و زمانیکه دید او طاق باز روی تختش خوابیده؛ اخمی کرد و برای بیدار کردن دخترش به راهرو برگشت و با ملایمت پرسید: «چرا اینجا خوابیدی؟»
شروین به سختی چشمانش را گشود و به تصویر تار مادر که رو به رویش خم شده بود خیره شد: «کی اومدین؟»
– باید چند ساعت قبل میاومدم؛ اما یه مریض اورژانسی آوردن که عملش تا صبح طول کشید.
– زنده موند؟
– خداروشکر تونستیم به زندگی برش گردونیم.
شروین لبخندی زد و تلوتلو خوران به اتاقش رفت و روبان را هم به دنبال خود راه انداخت. او بعد از ساعتی استراحت روی تخت گرم و نرمش، با صدای مادر که پدرام را مورد شماتت قرار داده بود از خواب پرید: «اَه بذارین بخوابم.» پدرام که میخواست از زیر نگاه سنگین مادر فرار کند در اتاق خواهرش را گشود و مانتوی او را از روی صندلی کامپیوتر برداشت و روی تخت پرت کرد. شروین هم غلتی زد و مانتو را مانند ملحفهای روی سرش کشید: «اول پدرامو بیدار کن مامان.» برای لحظهای خوابش برد که کابوسی تلخ از همان لحظه استفاده کرد و ذهن او را برآشفت. پدرام افشانهی پرآبی را از کنار گل رونده که گوشهی اتاق کِز کرده بود؛ برداشت و با آن به صورت شروین آب پاشید: «پدرام بیداره دخترم.» شروین چشمانش را که از عصبانیت قرمز شده بود گشود و قبل از اینکه پدرام بتواند کاری انجام دهد؛ شالگردن او را گرفت و به شدت دور گردن پیچاند: «خودم خفهت میکنم.» مادر با عجله خود را به پدرام رساند و شالگردن را از دستان دخترش بیرون کشید و پرسید: «دیوونه شدی شروین؟» شروین به برادرش که مردمک چشمانش از تعجب گشاد شده بود زل زد و گفت: «خودم خفهت میکنم اگه مهتاب …» بعد دنبالهی حرفش را خورد و از تخت پایین پرید. مادر نگاه کنجکاوش را به پسرش دوخت و پرسید: «مهتاب کیه؟»
– نمیدونم!
شروین موبایل برادرش را در دستان او گذاشت و زیر گوشش گفت: «خودم خفهت میکنم اگه مهتاب همون نگار باشه.» مادر به چهرهی پدارم که هر لحظه دگرگون میشد نگاه کرد و از شروین پرسید: «مهتاب کیه؟» شروین دستی به موهای آشفتهاش کشید و گفت: «نمیدونم! اما امروز میفهمم.» بعد مانتو و شلوارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مادر با نگرانی به پسرش خیره شد و گفت: «اگه چیزی هست خودت بهم بگو؛ نمیخوام اون اتفاق دوباره تکرار بشه.»
– به خدا هیچی نیست.
شروین وارد اتاق شد و مقنعهاش را از روی مانیتور برداشت و گفت: «یه نگاه به صفحه موبایلت بنداز بعد قسم خدارو بخور.» پدرام سرگرم خواندن پیامکهای عاشقانهای که فرستندهی همه آنها مهتاب بود شد و بعد از دقیقهای گفت: «سردر نمیارم.»
– اما من سر درمیارم داداشم. شروین این را گفت و بعد از خداحافظی خود را به دانشگاه هنر رساند و به سمت انتشارات دانشگاه که پانیذ در آن سخت مشغول کار بود رفت و پرسید: «تو این دانشگاه چندتا مهتاب داریم؟» پانیذ چاپگر را روشن کرد و گفت: «اول سلام.» شروین چاپگر را خاموش کرد و با تاکید بیشتری پرسید: «چندتا؟»
– صدتا سلام.
– میگم چندتا مهتاب داریم؟
– من تو این دانشگاه فقط یه مهتاب میشناسم اونم استاد بصیریه.
– گرفتی مارو؟ استاد بصیری چهل سالشه!
پانیذ شانهای بالا انداخت و چاپگر را روشن کرد. نوید وارد انتشاراتی شد و جزوهاش را روی دستگاه کپی گذاشت و از پنجره به دختری که به سمت سلف میرفت نگاه کرد. شروین پشت دستگاه کپی قرار گرفت و رو به نوید گفت: «خشکیرو دیدی به ما هم خبر بده.» نوید جزوه را به او سپرد و گفت: «اطاعت ناخدا.»
– چند تا کپی بگیریم بی نمک؟
– یه سری کامل.
شروین برگهها را مرتب میکرد که متوجه شماره تلفن آشنایی روی جزوه شد، شمارهی مهتاب بود. چند برگه را کپی کرد و شماره را گرفت. صدای زنگ موبایل انتشارات را پر کرد. نوید به شمارهی ناشناسیکه روی صفحه موبایلش ظاهر شده بود نگاهی انداخت و جواب داد: «الو …» شروین نگاهی غرق نفرت به او انداخت: «سلام مهتاب خانوم.» نوید بیاعتنا به او تظاهر به حرف زدن با دوستش کرد و از انتشارات بیرون رفت و با صدای بلند گفت: «نیم ساعت دیگه میام جزوهرو میگیرم.» پانیذ از جایش بلند شد و کار کپی را خودش بر عهده گرفت. تمام مدت شروین در سکوت مطلق کنار پانیذ ایستاده بود و به صفحهی موبایلش نگاه میکرد که پدرام وارد انتشارات دانشگاه شد و جزوهای که قبلا برای کپی به پانیذ سپرده بود را از او خواست. شروین جزوه را پیدا کرد و به دستان برادرش سپرد و از انتشارات خارج شد. پدرام هزینهی کپی را حساب کرد و با گامهای بلند خود را به خواهرش رساند: «چیزی فهمیدی خانوم مارپل؟»
– آره، فهمیدم گوشی مهتاب دستِ نویدِ.
پدرام یکهای خورد و پرسید: «نوید نوایی؟!» شروین سری به معنای تایید تکان داد و آه کشید.
– خواستی مچ منو بگیری، مچ نویدو گرفتی؟
– امیدوارم این ماجرا فقط یه شوخی باشه و اسم خواهر نوید؛ مهتاب نباشه.
– تو به برادرت شک داری؟
شروین شانهای بالا انداخت و به سمت کلاس رفت. پدرام هم به دنبال او وارد کلاس شد و رو به نوید گفت: «این بازیه مسخره رو تمومش کن.»
– دربارهی چی حرف میزنی؟
پدرام گوشیِ نوید را از روی تک صندلی برداشت و با آن به خودش زنگ زد و بعد اسم مهتاب را به او نشان داد و گفت: «دربارهی این حرف میزنم.» نوید موبایلش را پس گرفت و با لحن خاصی پرسید: «چرا سر قرار نیومدی عشقم؟»
– روتو برم.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب