و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت هشتم
نوشته: س. م
پدرام که متوجه تغییر حال پسر عمهاش شده بود خود را به او رساند و پرسید: «شروین بود؟»
– آره.
– چی بهت گفته که اینجوری بهم ریختی؟
– هیچی.
صدای شروین که نام حمید را فریاد میزد از پشت خط بلند شد. پدرام موبایل را با اخمی برداشت: «الو …»
– بعد یه ساعت میگی الو؟! حالا این خیلی مهم نیست؛ سفارشمو حفظ کردی یا نه؟ الو … حمیدخان؟ چرا حرف نمیزنی؟!
پدرام نگاهی به حمید انداخت و گفت: «حالش خوب نیست.»
– حالش خیلی هم خوبه، فهمیده با دوستم دارم میام اونجا هُل کرده.
– کدوم دوستت؟
– برگرد میفهمی.
پدرام به پشت سرش نگاه کرد و شروین را دید که کنار پانیذ ایستاده و برای او دست تکان میدهد. چند لحظه بعد همه دور یک میز جمع شدند. پدرام به پانیذ سلام کرد و صندلیای برای نشستن او بیرون کشید: «بفرمایید.» شروین به حمید سلام کرد و زمانیکه جوابی نگرفت پرسید: «خوابی حمیدخان؟!» پدرام تکانی به پسر عمهاش داد و او را از فکر بیرون آورد. حمید لبخند کمرنگی به شروین زد و گفت: «عشقتم میآوردی.»
– آوردم. بعد به پانیذ اشاره کرد.
حمید با تعجب به پانیذ خیره شد و پرسید: «شما به جای پدرام امتحان دادین؟!» پانیذ در میان بُهت و ناباوری پدرام ورقهی امتحان او را از کیفش درآورد و گفت: «من فقط اسم آقای صالحیرو روی این برگه نوشتم.»
پدرام ورقه امتحانیاش را از پانیذ تحویل گرفت و هاج و واج به آن خیره شد.
– ده از ده شدم!! بعد با دقت به ورقه نگاه کرد و زمانیکه متوجه تفاوت خط سوالات و جوابها شد گفت:
«این همون برگهی کنار آب سرد کنه؟» و قبل از اینکه به پانیذ فرصت جواب دادن بدهد پرسید: «از کجا میدونستین این سوالا تو امتحان میاد؟!» اینبار شروین مانع حرف زدن پانیذ شد: «من بگم؟» حمید مشتاقانه به دخترداییاش خیره شد و گفت: «تو بگو شروین جان.»
– اول بگو یه پیش غذا بیارن تا بهت بگم.
پدرام با شنیدن این حرف پسگردنیای که از حمید خورده بود را به یاد آورد و با عصبانیت گفت: «پیش غذا نه!»
– پس بگو غذای مخصوص سرآشپزو بیارن تا برات تعریف کنم.
حمید با اشارهای پیشخدمت را به سوی خود فراخواند و بعد از سفارش غذا و مخلفات به شروین چشم دوخت.
– هروقت غذارو آوردن برات تعریف میکنم.
پانیذ که حوصلهاش سر رفته بود گفت: «خودم میگم.» بعد برگهی دیگری از کیفش بیرون کشید و ادامه داد: «روی این برگه سوالای ترم چهاریارو میبینین و …» پدرام وسط حرفش پرید و با تعجب پرسید: «شما سوالای همهی امتحانارو دارین؟!»
– معلومه که نه. بعد پشت برگه را به پدرام نشان داد: «اینجام سوالای خودمونو میبینین.» حمید نگاهی سرسری به برگه انداخت و گفت: «اینجا که چیزی ننوشته!» شروین برگه را از پانیذ قاپید و آن را تا نزدیکی چشمان حمید بالا آورد: «خوب نگاه کن؛ استاد از این برگه به جای زیردستی استفاده کرده. پانیذم که حدس زده بود این چیزایی که نصفه و نیمه روی کاغذ افتاده همون سوالای میانترمه،
اونارو با عجله نوشت و بعد از روی صفحهی اصلی کپی گرفت و کپیهارو به استاد تحویل داد.» پانیذ دنبالهی حرف او را گرفت و رو به پدرام گفت: «وقتی استاد همون سوالارو روی تخته نوشت منم اسمتونو روی اون برگه نوشتم و آخر کلاس همراه برگهی چند تا از دانشجوهای دیگه تحویلش دادم.»
– اینطور که معلومه استاد جلیلی بد رکبی خورده.
پانیذ لبخندی زد و پدرام به چالی که روی گونهی او خودنمایی میکرد خیره ماند.
بعد از خوردن غذا شروین کیف پولش را درآورد و از حمید پرسید: «حساب ما چقدر شد؟» حمید اخمی تحویلش داد و گفت: «از کی تاحالا مهمون پول غذاشو حساب میکنه؟!» شروین چند تراول روی میز گذاشت و گفت: «من مهمون نیستم حمیدخان!» حمید پول را به دختر داییاش برگرداند: «شما صاحبِ رستورانی.» بعد از پدرام خواست او را با شروین تنها بگذارد. پدرام هم که خود منتظر فرصتی برای صحبت با پانیذ میگشت؛ خواستهی پسرعمهاش را اجابت کرد و درحالیکه پیشخدمت را به سوی خود فرامیخواند؛ پانیذ را به خوردن دسر روی میز دیگری دعوت کرد. حمید که با شروین تنها شده بود بعد از مکثی طولانی دل به دریا زد و پرسید: «پدرام حرفامو بهت رسوند؟»
– کدوم حرفا؟
– همونا … یعنی … چطور بگم؟
شروین یک شاخه گل رُز از گلدان بلوری روی میز بیرون کشید و آن را به سمت حمید گرفت و با لحن خاصی پرسید: «با من ازدواج میکنی؟»
– چی؟!
– پرسیدی چطور بگم؟ منم نشونت دادم!
حمید که از شوخی شروین خوشش نیامده بود، گل را داخل گلدان گذاشت: «یکم جدی باش دختردایی.»
– مطمئنی که میخوای جدی باشم؟
– یکم!
شروین لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه گفت: «جوابم منفیه.»
– میتونم دلیلشو بپرسم؟
شروین مچ دستش را به او نشان داد: «دربارهی این زخم چی میدونی؟»
– بهتره از گذشته حرف نزنیم.
– آره اینطوری برای تو بهتره! آخه توی بیعرضه حتی تو ذهنتم نمیتونی با عشق من رقابت کنی.
– خودت بهتر میدونی که عشقی در کار نبود.
شروین پوزخندی زد و گفت: «این حرف مادرته؟»
– مادرم؟!
– آره مادرت! همونیکه بعد دوسال هروقت منو میبینه، به جای پرسیدن حال خودم حال زخممو میپرسه.
– تو داری به خاطر کسیکه حتی نرسوندت بیمارستان به من جواب رد میدی؟!
شروین با صدای بلند خندید: «این یکی حرف خواهرته.» و قبل از اینکه به حمید اجازهی صحبت بدهد با لحن تحقیرآمیزی گفت: «تو هیچی از اون ماجرا نمیدونی حمیدخان.»
– خب تو بگو تا بدونم.
– هروقت لیاقت شنیدنشو داشتی برات تعریف میکنم. بعد پول غذا را روی میز گذاشت و به سمت برادرش رفت که با هیجان خاصی قوانین مسابقات اتوموبیلرانی را برای پانیذ توضیح میداد. پانیذ با دیدن شروین صندلیِ کنار خود را برای نشستن او بیرون کشید؛ اما شروین روی صندلیِ دیگری نشست و سرش را روی شانهی برادرش گذاشت. پدرام نگاهی به صندلی خالی حمید انداخت و پرسید: «چی شده آبجی؟» شروین به مچ دست خود نگاه کرد و گفت: «هیچی؛ فقط …» پیشخدمت به میز آنها نزدیک شد و کارتی را همراه با یک شاخه گل رُز به شروین تقدیم کرد و به سمت میز دیگری رفت. شروین گل را به دستان برادرش سپرد و متن روی کارت را زمزمهوار خواند: ” صبر میکنم تا لیاقتشو پیدا کنم. ” بعد نگاهی به پانیذ که سر به زیر به حرفهای پدرام گوش میداد انداخت و لبخندزنان از برادرش پرسید: «دربارهی چی حرف میزدین؟»
– دربارهی قوانین مسابقه و سرعت …
شروین وسط حرف برادرش پرید و با لحن خاصی پرسید: «سرعت یا سالار سرعت؟» پدرام لبخندی زد و گفت: «هردو.» بعد خاطرات شیرین مسابقات اتوموبیلرانی را در ذهنش مرور کرد.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب