رمان آواز آتش قسمت ششم

فردا صبح خسته از بیخوابی با صدای مادربزرگ بیدار شدیم: «ساعت 7 شده، دیرتون میشه.» مریم توی جاش غلتی زد و گفت: «پس کی جمعه میاد؟» مادربزرگ سینی صبحونهرو آورد داخل اتاق و گفت: «هنوز خوابین؟! پاشین الان آژانس میاد.» دست و صورتمونو شستیم و نشستیم پای صبحونهی مفصلی که مادربزرگ تدارک دیده بود. یه لقمه از مربای تمشک خورد و گفت: «اینا تمشکای خودتونه؟ چقدر خوشمزهاس.»
- آره، نوش جونت.
- تا این خوراکیها هست آدم دلش نمیاد بره مدرسه.
- واقعا. مادربزرگ لبخند زد و گفت: «پس بهتره زودتر جمعشون کنم تا شما به درستون برسین.» همچنان مشغول خوردن بودیم که آژانس زنگ خونه رو زد. از جام پریدم و سرگرم پوشیدن مانتو و مقنعه شدم اما مریم نشسته بود و برای خودش ساندویچ مربا درست میکرد. وقتی رسیدیم؛ دانش آموزا رفته بودن توی کلاس. ما هم کنایههای ناظمو به جون خریدیم و وارد کلاس شدیم. زنگ اول عربی داشتیم. سرکلاس به ساندویچ توی کیفش نگاه میکرد و میگفت: « انت حبیبی؛ کیف حالک؟» زنگ که خورد منتظر نشد معلم از کلاس بره بیرون؛ سریع ساندویچو درآورد و سرگرم خوردن شد: «ببخشید تعارف نمیکنم، نمیتونم ازش بگذرم.»
- نوش جونت شکمو جونم.
- راستی وقتی من برگردم خونه؛ چطوری میخوای بدون کامپیوتر برنامهنویسیو تمرین کنی؟
- روی کاغذ.
- کاغذ که خطاهای برنامهرو نشون نمیده.
- فعلا امکاناتم در همین حده؛ هرچی داشتم…
وسط حرفم پرید: «من بعد از مدرسه یه جایی کار دارم؛ غروب میام پیشت.» کنجکاوی نکردم اما خودش توضیح داد: «میخوام برم خونهی عموم ببینم خبر تازهای از آرمان رسیده یا نه.»
- پس من لپتاپو باخودم میبرم که مزاحمت نباشه… خودمم یکم باهاش برنامهنویسی کار میکنم.
- امروز لازمش دارم پگاه جون اما امشب مال من و تو نداره. به روم نیاوردم که ازش ناراحت شدم و گفتم: «ساندویچتو بخور تا زنگ نخورد.» به ساعت مچیش نگاه کرد و گاز بزرگی به ساندویچ زد. بعد از زنگ آخر از هم خداحافظی کردیم و من به سمت خونهی سوختهی خودمون راه افتادم. میخواستم ببینم از لای اسکلت دودیش خاطرهی خوشی پیدا میکنم یا نه. شبیه خونهی ارواح بود. کثیف و سیاه؛ انقدر بهم ریخته بود که نمیشد، طبقه دومو سومشو از هم تشخیص داد. همهی طبقات توی شکم هم فروریخته بودن. پنجرههای بدون شیشه بهم زل زده بودن و سرم داد میزدن: «تو مقصری.»
- چرا من؟ مسعود…
- تو مقصری که دیدیش و به کسی چیزی نگفتی.
- من از کجا میدونستم توی کوله پشتیش چی داره؟ صدای توی ذهنم بلند و بلندتر شد: تو مقصری.
نتونستم بیشتر اونجا بمونم و تا خونهی مادربزرگ دوییدم. انقدر خسته بودم، نتونستم قدم آخرو بردارم و درو باز کنم. همونجا پشت در نشستم تا پاهام یکم جون بگیرن. توی همون حال مریمو دیدم. سریع خودشو بهم رسوند و در خونه رو محکم کوبید: «چی شده؟! چرا روی زمین نشستی؟! حالت بهم خورده؟» دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: «هیس! کمک کن بلندشم قبل از اینکه مادربزرگم بیاد.»
همین که بلند شدم و بهش تکیه دادم؛ مادربزرگم درو باز کرد: «شمایین دخترا؟ چرا اینطوری در زدین؟! ترسیدم. چرا رنگت پریده پگاه؟»
- هیچی یکم فشارم افتاده. به نیمکت توی حیاط اشاره کرد: «اینجا دراز بکش دخترم.» بعد از مریم خواست برام آب قند بیاره. با سرعتی که از هیکلش بعید بود؛ خواستهی مادربزرگو عملی کرد و به زور یه لیوان آب قند ریخت توی حلقم. مادربزرگ روی نیمکت نشست. سرمو گذاشت روی پاش و پیشونیمو نوازش کرد و پرسید: «رفته بودی اونجا؟»
- پنجرههاش مقصر اصلیو نشونم دادن. مریم با تعجب نگاهم کرد و مادربزرگ گفت: «دیگه نرو اونجا دخترم، نمیخوام عزیزترین نوهام رو توی این حال و روز ببینم.» روی نیمکت نشستم و گفتم: «حالم خوبه؛ شما برین داخل… من میخوام یکم دیگه اینجا بمونم.»
- پس من میرم سفره بندازم ناهار بخوریم. بعد از رفتن مادربزرگ، یه بستهی کادوپیچ شده از کیفش در آورد: «زود بازش کن تا بریم ناهار بخوریم.»
- تو هنوز گشنته؟!
- کادو رو باز کن تا شکمم غرش نکرد. بسته رو تکون دادم تا بفهمم چی توشه اما هیچی دستگیرم نشد. وقتی کاغذ کادو رو باز کردم چشمم به یه بسته پفک و یه بسته چیپس افتاد: «خیلی بیمزهای.» بسته ی پفکو باز کرد و همینطور که می خورد یه بستهی دیگه از کیفش درآورد. کاغذ کادوی اونو بیمعطلی باز کردم و چشمم به یه آلبوم خورد: «آلبوم؟ من عکسی ندارم بذارم توش.»
- اشتباه میکنی… عکسای زیادی داری. آلبومو باز کردم و متوجه شدم، مریم همهی عکسای سه نفرهای که با پدر و مادرم داشتم چاپ کرده بود.
- چاپ فوری کارمو فوری راه انداخت.
- باورم نمیشه.
- تازه فیلمارو هم دادم برای تبدیل. چند روز دیگه آماده میشه و میتونی با همین دستگاه پخش قدیمیه مادربزرگت، ببینی شون.
- تو چی کار کردی مریم؟ آلبومو از دستم گرفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم… اصلا فکر کن همچین چیزی وجود نداره.» آلبومو پس گرفتم: «این برای من خیلی با ارزشه اما مگه تو نرفتی از آرمان خبر بگیری؟!»
- همه خبر آرمانو از من میگیرن؛ تو چه سادهای که باور کردی من رفتم خبرشو از باباش بگیرم.
- نمیدونم چطوری این لطفتو جبران کنم.
- کافیه پاشی بریم ناهار بخوریم؛ مردم از گشنگی.
بعد از ناهار مریم سرگرم درس خوندن و من سرگرم تماشای عکسای سه نفره شدم. همیشه دوربینو آماده عکس گرفتن میکردم و میدوییدم پیش پدر و مادرم که خودمم توی عکس باشم اما حالا هرچقدرم تند بدوم بازم بهشون نمیرسم. البته اگه عکاس عزرائیل باشه؛ منو سریعتر از پلک زدن بهشون میرسونه. لپتاپشو گذاشت پیشم و گفت: «بیا برنامهنویسی تمرین کن… من میرم توی باغ قدم بزنم.»
- قدم زدن نوش جونت.
- برای توهم میچینم.
- خودم باهات میام. یه ساعت توی باغ چرخیدیم و از هر میوهای که دلمون خواست خوردیم. مریم با خودش یه بطری آب و نمکدون آورده بود که میوهها رو از تولید به شکم برسونه. شب آلبومو گذاشتم زیر بالش و خوابیدم. این دفعه کابوسم تغییر چهره داد. به چشمهای اون دیو دوتا پنجره اضافه شده بود که تند تند باز و بسته میشدن و جیغ میزدن. با وحشت از خواب پریدم؛ فهمیدم خودم جیغ میزدم. مادربزرگ لامپ اتاقمو روشن کرد و مریم برام یه لیوان آب آورد و گفت: «هیچی نیست… خواب بد دیدی.»
- پس کی از شر این کابوس خلاص میشم؟ چرا هیچ چیز نمیتونی از بین ببرتش؟
مادربزرگ بغلم کرد و گذاشت راحت گریه کنم. فردا صبح مریم دمق بود. دمق بودنش از صبحونه نخوردنش معلوم بود. گفتم: «چرا صبحونه نمیخوری؟ الان آژانس میاد!»
- من امروز میرم خونمون تو هم قول بده جلسهی بعدی روانپزشکیو فراموش نکنی.
- هیچکاری از دست روانپزشک برنمیاد.
- از دست منم همینطور.
- تو ازم ناراحتی؟
- نه پگاه جون… من برات ناراحتم… وقتی میبینم خوابت اونطوریه و هیچکاری از دستم برنمیاد، عذاب میکشم… بهتره برگردم خونه.
- هرطور میلته.
- هفتهی بعد میام دنبالت که بریم پیش روانپزشک… اگه جلسهی دوم هم کمکت نکرد، دیگه نرو پیشش قبول؟
- باشه. هردو بعد از صبحونه راهی مدرسه شدیم و اون روز کسالت آورِ پر از مطالب تاریخی و جغرافیاییرو به هر سختی بود؛ پشت سر گذاشتیم. عصر چمدون مریمو با آژانس براش فرستادم و سعی کردم داخل دفترچهی خوشبختی خانم چیتگر چیزی بنویسم اما خاطرات بد آمادگی بیشتری برای روی کاغذ اومدن داشتن. تصمیم گرفتم کابوس هر شبو برای خانم دکتر بنویسم که بفهمه دوای درد من نوشتن نیست. از خواب دیشبم نوشتم و دفترچه رو پرت کردم روی تخت. آلبومو از زیر بالش درآوردم و به جاهایی که همراه پدر و مادرم رفته بودم فکر کردم. بهترین روزهای زندگیم با وجود اونا بهترین شده بودن و حالا که پیشم نبودن دنبال خوشی گشتن اشتباه محض بود. چند روز گذشت تا دفترچه از کابوسای گذشته و آیندهام پر شد. زمان من فقط توی این دو حالت بود؛ گذشته، آینده. یکی از یکی ترسناکتر و تلختر. زمان حال برای من بیمعناتر از اون بود که بودنشو باور کنم. قبل از اینکه مریم زنگ بزنه؛ خودم باهاش تماس گرفتم و گفتم، تنها میرم پیش اون روانپزشک اما قبول نکرد و با آژانس اومد دنبالم. دفتر دکتر این بار خیلی شلوغ بود. مریم گفت: «فکر کنم دو ساعت دیگه نوبت ما بشه؛ دفترچه رو بده ببینم چی نوشتی.» وقتی دید دفترچهرو پس نکشیدم با احتیاط از دستم درش آورد و مشغول خوندن شد: «اینا چیه؟ فیلمنامهی کلبهی وحشتو بازنویسی کردی؟»
- کابوسنامه اس… میخوام ببینم خانم دکتر با خوندنش چه حالی میشه و درک میکنه من با دیدنش چه حالی میشم؟ دستمو گرفت؛ به ساعتش نگاه کردم: «اگه تا 5 دقیقهی دیگه نوبتم نشد، برمیگردم خونه.» منشی به پروندهها نگاهی کرد و گفت: «خانم ذوالفقاری… خانم ذوالفقاری نوبت شماست.» ازش خواستم همونجا بمونه و تنهایی وارد اتاق شدم. خانم دکتر اول به دفترچهی خوشبختی نگاهی انداخت و بعد سلام کرد. دفترچهرو روی میزش گذاشتم: «اینم نسخهی شما.» مشغول خوندن شد. بعد از دو دقیقه گفت: «ولی قرار ما چیز دیگهای بود.» باز چند صفحه خوند و بیمقدمه گفت: «تو مقصری!» فکر کردم دارم کابوس میبینم که ادامه داد: «توی همهی صفحات نوشتی؛ تو مقصری.» به نوشتههام نگاه کردم؛ راست میگفت.
- ببین دخترم؛ این پنجرهها، دیو، آتیش یا هر چیز دیگهای نیست که این حرفو بهت میزنه؛ خودتی! به همین خاطر حاضر نیستی برای درمانت تلاش کنی و در برابر خوب شدن مقاومت میکنی. خودتو مقصر میدونی و اعتقاد داری مقصر باید عذاب بکشه تا عذاب وجدانش آروم بشه. اما اگه این عذاب وجدان یه توهم باشه چی؟ چند صفحه ورق زد و گفت: «اینجا نوشتی باید میفهمیدم توی اون کوله پشتی چی بود.»
- آره باید میفهمیدم… من مقصرم.
- از کجا باید میدونستی توش ترقه و اینطور چیزهاست؟ مسعود به این کار مشهور بود؟
- نمیدونم… خیلی نمیشناختمش… تازه خونهرو خریده بودن.
- من اخبار اون حادثهرو مرور کردم… شوفاژخونه نشتی گاز داشت؛ مسعود هم که مشغول درست کردن ترقه و امتحان کردنشون بود، جرقهی اون فاجعهرو زده و کل ساختمونو به خطر انداخته. الان تو مقصری که از طبقهی سوم بوی خفیف گاز داخل شوفاژ خونهرو تشخیص ندادی؟
- نمیدونم… نمیدونم. دکتر از جاش بلند شد و دستمو گرفت: «توی اون ماجرا هرکسی یا چیزی مقصر باشه تو نیستی… سد راه درمانت نشو دخترم… برای جلسهی دیگه خاطرات خوشتو برام بیار.»
- اما من…
- هفتهی بعد همین ساعت میبینمت. شب موقع خواب به این فکر کردم که این احساس گناه از کجا اومده و چرا میخواد منو مقصر نشون بده؟ شاید چون فقط من مسعودرو با اون کوله پشتی دیده بودم! اینکه دلیل نمیشه… هر روز با اون کوله پشتی میدیدمش… قبلا هم دیده بودم، کوله پشتیشو میذاره توی زیرزمین… من احمق فکر میکردم اونجا درس میخونه… نکنه برای این حماقتم خودمو مقصر میدونم؟! انقدر فکر کردم که از خستگی خوابم برد. دیگه کابوس برام عادی شده بود و ازش نمیترسیدم. تنها چیز غیرعادی، ترانهی جگر سوزی بود که با صدای قشنگی خونده میشد. برای اولین بار نمیخواستم از دست اون دیو شعلهور فرار کنم. انگار یه خواننده توی دلش بود. جلوتر رفتم که ببینمش اما دیو مانعم شد و غرش کرد. حرارت آتیشی که از دهنش بیرون اومد، صورتمو سوزوند. از خواب بیدار شدم اما صدای خواننده قطع نشد. یاد گرامافن قدیمی که بعد از مرگ پدربزرگم روشن نشده بود افتادم و حدس زدم؛ مادربزرگ برای رفع دلتنگیش روشنش کرده. پاورچین پاورچین وارد اتاقش شدم. گرامافون و مادربزرگ هردو ساکت بودن. در اتاقو بستم و به دنبال صدا تا وسط باغ رفتم. روی تابی که پدرم با شاخههای درخت و چندمتر طناب درست کرده بود؛ نشستم و سرگرم مرور خاطرات خوش گذشته شدم که با شنیدن اون صدای خوش، به ذهنم هجوم آورده بودن. نرم و لطیف خودمو به جلو هل دادم و تاب به آرامی منو به عقب برگردوند. نسیم خنکی که به صورتم خورد دریارو به یادم آورد. دلم میخواست صدای آرامبخش تا ابد ادامه داشته باشه اما خیلی زود قطع شد. به میوههای مختلف که توی شب رنگ و لعابی نداشتن نگاه کردم؛ دلم هیچ کدومو نمیخواست. به سمت انگوری که شاخههاش سالها در حال سبقت گرفتن از شاخههای سپیدار بودن رفتم و کنار درِ تهِ باغ نشستم. صدا دوباره بلند شد و آرامشو از همین حوالی برام سوغات آورد. چه آرامشی با اون صدا داشتم. ایکاش میتونستم از سرایدار مدرسه آهنگای این خوانندهرو قرض بگیرم. اکثر ترانههارو حفظ بودم اما این یکی برام تازگی داشت. چه غم انگیز و دلنواز بود. تا صبح راحت خوابیدم و به عشق قرض گرفتن cd خوانندهی دیشبی، از خواب بیدار شدم. سفرهی صبحونهرو چیدم و به مادربزرگ گفتم: «دیشب بیخوابی زده بود به سر سرایدار مدرسه؛ بیخوابیش به نفع من شد… یه آهنگ خوب گذاشته بود که خیلی آرومم کرد.» مادربزگ نگاه متفکرانهای به من انداخت: «کسی توی مدرسه پشتی نیست.»
- مگه سرایدارش اونجا زندگی نمیکنه؟
- یه ماه پیش بازنشسته شد؛ از اینجا رفت… مدرسهی تعطیل سرایدار میخواد چیکار؟
میدونستم این مدرسه شش ماه بود که به خاطر کمبود تعداد بچهها تعطیل شده و میخواستن تغییر کاربریش بدن اما مطمئن بودم صدارو از داخل مدرسه شنیدم. همهی پنجشنبهرو به خیالی یا واقعی بودن اون صدا فکر میکردم. شب قبل از اینکه کابوس یقهام رو بچسبه صدای خوشش بیدارم کرد. با عجله خودمو به تهِ باغ رسوندم تا بهتر بشنوم. از سوز ترانهاش گریهام گرفت و دلم به حال خوانندهاش سوخت. یه دفعه فکری به ذهنم رسید. خواننده! پس یکی داره از حیاط مدرسه به جای سالن تمرین استفاده میکنه. خیلی دلم میخواست صاحب این صدای آرامشبخشو ببینم اما از اون کوچهی خلوت توی اون وقت شب وحشت داشتم. چند شب فقط با شنیدن صداش خودمو راضی نگه داشتم اما شب چهارم که دوباره کابوس وحشی اومد سراغم و صدای خوش غریبه از اون فاصله آرومم نکرد؛ تصمیم گرفتم به دیدنش برم اما برای عملی کردن تصمیمم به کمی پول نیاز داشتم. از اونجایی که نمیخواستم مادربزرگ بویی از ماجرا ببره؛ دست به دامن مریم شدم. اونم بدون چون و چرا پس اندازشو به دستم رسوند به شرط اینکه جلسهی بعد هم پیش خانم چیتگر برم. منم بدون اینکه قبول کنم ازش تشکر کردم و لوازم عملی کردن نقشهرو در سریعترین زمان ممکن خریدم. ساعت یک شب با لباس پسرونهی گل و گشادی که برای خودم خریده بودم و کلاه لبه داری که موهای کوتامو خوب پوشونده بود وارد کوچه پشتی شدم. سعی کردم مثل پسرا قدم بردارم اما میدونستم راه رفتنم هیچ شباهتی به راه رفتنشون نداره. از حرکاتم خندم گرفت و خدارو شکر کردم که هیچ کسی توی کوچه نبود که منو با این رفتار عجیب و غریب ببینه. چون اکه میدید نه تنها به پسر بودنم بلکه به آدم بودنمم شک میکرد. با اینکه تا مدرسه راه زیادی نبود از بس مدل راه رفتنمو عوض کرده بودم؛ راه برام طولانی شده بود. به دیوار مدرسه تکیه دادم و به بوتههای تمشک وحشی که از دیوار بالا رفته بودن خیره شدم. دعا میکردم جک و جونوری از داخلش بیرون نپره که گوشام بهم یادآروی کردن برای چی اونجا ایستاده بودم. ترسو توی دلم کشتم و به آواز خوش غریبه گوش دادم. ترانهاش مثل درددلی بود که نمیشد به هیچکسی گفت و خودش یه جا و ناخواسته پریده باشه بیرون. غم انگیزترین چهرهی جداییرو نشون میداد. تنها چیزی که باعث شد به اون ترانهی سوزناک گوش بدم؛ صدای لطیف خوانندهاش بود. صاحب این صدا باید چهرهی زیبایی هم داشته باشه. دلم میخواست ببینمش. نمیدونم چرا وقتی از دیوار مدرسه خودشو بالا کشوند و پرید توی کوچه ازش ترسیدم و به جای اینکه به صورتش نگاه کنم؛ به چالهای که با کتونیم حفر کرده بودم خیره شدم و به اون اعتنایی نکردم. یه چیزی گفت که نشنیدم. چراغ قوهاشو رو به من گرفت. بهترین وقت بود نگاش کنم اما این کارو نکردم. پرسید: «لالی؟» چیزی نگفتم و رفت. شب بعد وقتی منو قبل از خودش اونجا دید جا خورد اما به روی خودش نیاورد. چند شب گذشت تا درد دل کردنش شروع شد. ترانه خوندنش که تموم میشد بالای دیوار مدرسه مینشست و سفرهی دلشو برام باز میکرد. منم بدون اینکه نگاش کنم به حرفاش گوش میکردم. یه شب به خیال اینکه لالم راز دلشو برام فاش کرد و گفت: «آره رفیق بیکلام اونی که قدر یه دنیا دوسش داشتم به خاطر اتفاقی که تقصیر من نبود، تنهام گذاشت و رفت.» نصف زندگیشو از روی ترانههاش و نصف دیگهرو از درددل کردنش فهمیدم. خیالش راحت بود که نمیتونم رازشو به بقیه بگم؛ میگفت: «آدم سالم اگه از اول یه جایی باشه که باهاش حرف نزنن، مثل تو لال میشه؛ چون از راه شنیدن حرف زدنو یاد میگیره.» نمیخواست بگه خوشحالم لالی اما با رفتارش همینو میگفت. بهم گفته بود: «چندروز بیشتر از عقدمون نگذشته بود که اون اتفاق مارو از هم جدا کرد… ازم خواست فراموشش کنم اما نمیشه… چطور میشه از یه عاشق خواست معشوقشو فراموش کنه؟ اما از من خواسته شد… خودش خواست و گفت، اینطوری برای هردومون بهتره. برای اینکه همه چیزو فراموش کنم از کار قبلیم استعفا دادم و پیش دوست بابام مشغول شدم. البته تازه کارمو شروع کردم و از اینکه کسی کاری بهم نداره راضیم. صاحب کارم آدم خیلی خوبیه. رفیق سربازی بابامه؛ هوامو خیلی داره… منم سعی میکنم راضی نگهش دارم… فقط اگه برادرزادهی لوسشو راه نمیداد توی کارگاه؛ خیلی خوب میشد… دخترهی لوس فضول، داشت دفتر خاطراتمو میخوند مچشو گرفتم. دلم میخواست بدونم دربارهی کی حرف میزنه؛ پیش خودم گفتم: «کافیه سکوت کنم تا خودش همهی ماجرارو تعریف کنه.» اما اون شب دیگه چیزی نگفت. از دیوار پایین پرید و رفت.
ادامه دارد …
رمان آواز آتش قسمت هفتم