و اکنون سرنوشت را بنواز- قسمت اول
نوشته: س. م
فصل اول
زمين از پتوی نارنجی رنگش که با برگهای پاییزی زینت یافته بود؛ سر بیرون آورد و به درختی که دلش برای شنیدن آواز خوش پرندهای لک زده بود چشم دوخت. باد که توطئهای در سر داشت، دزدانه از همان درخت بالا رفت و آخرین برگهایش را با وعدهی پرواز فریفت. برگهای ساده لوح، خود را بازیچهی دست باد قرار دادند و یکی پس از دیگری راه سقوط در پیش گرفتند. شروین برگی را از روی مقنعهاش برداشت و چشمهای زیبا و سبز رنگش را به ایستگاه اتوبوس دوخت که سیمین را روی صندلی انتظار در حال باز و بسته کردن عصای سفیدش دید. دقیقهای نگذشت که شروین خود را به او رساند و درحالیکه نفس نفس میزد سلام کرد. سيمين همراه با لبخندی دلنشین جواب سلامش را داد و دستانش را با محبت فشرد: «بازم که دستکش دستت نکردی!» شروین نخودی خندید و گفت: «نگو دستکش، بگو زندون انگشت!» بعد در آینهی چشمان سیمین که گویی خدا دو قطره از شب را در آن چکانده بود، موهای طلایی خود را دید که روی پیشانیاش دویده بودند. با حرص موهایش را زیر مقنعه چپاند و گفت: «دستم بهت برسه پدرام.»
– باز این داداشت چیکار کرده؟
– هیچی، فقط راضیم کرد موهامو کوتاه کنم.
– چطوری راضیت کرد؟!
شروین بیدرنگ بوسه ای بر گونه ی او نواخت و گفت: «اینطوری.» غنچه ی لبهای سیمین به خنده ای از هم شکفت: «دوقلوهای دیوونه.»
– …
صداي ترمز اتوبوس به ميان حرفشان پرید و به آنها فهماند وقت رفتن است. بعد از چند دقيقه انتظار، باز صداي ترمز بود كه اينبار معني رسيدن ميداد. شروین همانطور که به سیمین کمک میکرد از اتوبوس پياده شود گفت: «ساعت اول با پدرت كلاس داريم.»
– منم براي همين باهات اومدم دوستم. بعد تای عصایش را باز کرد و با آن چند ضربهی ملایم روی زمین نواخت. و به سمت دانشگاه هنر گام برداشت. شروین هم کیف مخصوص گیتارش را روی شانه جا به جا کرد و به دنبال او راه افتاد.
سر كلاس همه سرگرم صحبت بودند كه استاد سعیدی وارد شد و مثل هميشه، ترانهای را روی تخته نوشت و از دانشجویان خواست نُت مناسبی برای آن بنویسند. دانشجویان با نارضايتي مشغول شدند. سيمين سُقلمهای به دوستش زد و پرسید: «چی نوشت؟» شروین نگاهی سرسری به تخته انداخت: «يعني تو نميدوني؟!»
– نه نمیدونم، میخونیش یا نه؟
شروین با صدای آهسته ترانه را برایش خواند و پرسید: «ميتوني نُتشو بنويسي؟»
– معلومه، اين كه كاري نداره. بعد از چند دقیقه شروین را با سُقلمه ای متوجه خود ساخت و پرسید: «حالا باید بزنم؟»
– به این زودی تموم شد؟!
– آره!
شروین كاغذ نُت را از دستان او بیرون کشید و با صدای بلند استاد سعیدی را به سمت خود فراخواند. استاد برای بررسی نُت به شروین نزدیک شد که چشمش به دخترش افتاد و پرسید: «تو الان نبايد دانشگاه باشي؟!» سیمین سرش را پایین انداخت و گفت: « استادمون نیومد؛ منم از فرصت استفاده کردم اومدم اینجا، اشكالي كه نداره؟» استاد كاغذ نُت را از شروین گرفت و بدون هیچ حرفی آن را به او برگرداند و به ته کلاس رفت. شروین نگاهی به علایم برجسته ی روی کاغذ انداخت و از سیمین پرسید: «چرا بهم نگفتي با اون خط نوشتی؟!»
– اون خط؟! من فقط با یه خط میتونم بنویسم!
پدرام كه پشت سر آنها نشسته بود از روی شانه به استاد سعیدی نگاهی انداخت و گفت: «من تموم كردم استاد.» استاد خدا نکنه ای گفت و در میان قهقهه ی دانشجویان، خود را به پدرام رساند و با دقت نُتی را که نوشته بود مورد بررسی قرار داد: «خوبه، اما بهتر از اینم میتونه باشه.» بعد به سمت تخته رفت و نُت مورد نظرش را روی آن نوشت: « امروز باید این نُتو تمرین کنید.» سيمين از اينكه در گوشه اي از كلاس موسیقی ساكت نشسته بود و دیگران مشغول تبادل نظر در مورد نواختن بودند احساس خوبي نداشت. براي همين از كلاس خارج شد و روي نيمكتی در محوطه دانشگاه نشست و خود را با ویولنش سرگرم ساخت. صداي محزون ويولن خود را تا طبقه دوم رساند و تنهایی سیمین را به رخ صمیمی ترین دوستش کشید. شروین به سرعت خود را به او رساند و درحالی که نفس نفس میزد پرسید: «كي از كلاس زدي بيرون؟» سیمین دست از نواختن برداشت و گفت: «وسط صحبت همکلاسی های شما.»
– حالا چرا ناراحتي؟
– ناراحتم چون تو كلاس موسيقي بودم و نميتونستم از ويولنم استفاده كنم.
– كي گفته نميتوني؟ با من بيا.
– كجا؟
– تو بيا، خودت مي فهمي.
سيمين مشتاقانه از روی نیمکت سنگی بلند شد و به دنبال او راه افتاد.
آنها میان تمرین دانشجویان رشته ی نمایش وارد سالن شدند و روی صندلی های ردیف جلو نشستند. بعد از چند دقیقه که هر دوی شان از شنیدن گفتگوهای تکراری به تنگ آمده بودند؛ شروین مچ دستش را بالا آورد و ساعتش را به دانشجویی که کارگردانی نمایش را برعهده داشت نشان داد. کارگردان، نمایشنامه را در کیفش چپاند: «اگه تو بيرونمون نكني، خودمون ميريم.» شروین ساعت مچی را روی زخم قدیمی اش جا به جا کرد و گفت : «رفتی بیرون به پدرام بگو کلاس شروع شد.» كارگردان سری تکان داد و از سالن بیرون رفت. شروین بعد از رفتن دانشجویان رشته ی نمایش روی صحنه رفت و با هنرمندی تمام سیمهای گیتارش را به نوسان درآورد. سیمین هم ویولن را از کیف مخصوص آن بیرون کشید و بدون اینکه روی صحنه برود مشغول نواختن شد. چند دقیقه بعد دانشجویان رشته موسیقی هم به آنها ملحق شدند. نوید که قد بلند و فکر کوتاهی داشت و مدام زیرلب غُر میزد صدایش را بلند کرد و گفت: «استاد رفت؛ براي چي ميخواين تمرين كنين؟» پدرام روی صندلیِ ساز غول پیکرش؛ درامز، نشست و گفت: «ما به تمرين نياز داريم؛ نه استاد!»
– تمرين، تمرين، تمرين. استاد مارو چي فرض كرده؟
سيمين آرشه ی ویولن را در دستش فشرد و در جواب نوید گفت: «تمرین برای یادگیری موسیقی یه اصله.» نوید نگاهی به عصای سفید سیمین که روی کیف ویولن رها شده بود انداخت و گفت: «براي شما آره! ولی ما به اندازهی شما محتاجِ تمرین نیستیم.»
– …
پدرام با سه ضربی که روی سازش نواخت، به بحث آنها خاتمه داد. سیمین به صحنه نزدیک شد و از شروین پرسید: «چه سازي ميزنه؟» شروین چشم غرّه ای به نوید رفت و رو به سیمین گفت:
«ميخواي به استاد بگي؟»
– میخوام از بابام بپرسم، من بیشتر به تمرین نیاز دارم یا این آقا.
– خودم بهت میگم؛ این آقا. بعد از دانشجویی پرسید: «ترانه ی استاد كجاست؟» دانشجو به پدرام اشاره کرد و مشغول کوک کردن سازش شد. شروین با چند گام بلند خود را به برادرش رساند و بدون گفتن کلمه ای، كاغذ را از دستان او بيرون كشید و رو به همکلاسی هایش گفت: «حتما نُتی که استاد نوشتو یادتونه؟ حالا من از سیمین میخوام این ترانه رو با نُت دیگه ای بزنه.» نوید پوزخندی زد و گفت: «وقتي نميتونه اذيتش نكن.» سیمین که منتظر فرصتی برای به رخ کشیدن توانایی هایش بود آرشه را روی سیمهای ویولن نگه داشت و گفت: «اگه میخوای بدونی ميتونم يا نه؛ ساكت شو!» نوید سکوت کرد و سيمين نواخت. بعد از پايان كار همه جز نوید، برايش دست زدند و به خاطر استعداد شگفت آورش به او تبریک گفتند.
تمرین که تمام شد پدرام رو به شروین گفت: «بیرون دانشگاه منتظرم بمون.» بعد خود را به انتشارات که پانیذ در آن مشغول کار بود رساند و چند دقیقه ای معطل شد تا دانشجویان از انتشارات بیرون رفتند و آنها را باهم تنها گذاشتند. پدرام کتابش را روی چاپگر گذاشت و پرسید: «میتونین یه کاری برام انجام بدین؟»
- اگه کارِت کپی، تایپ یا ترجمه باشه آره می تونم.
پدرام جاکلیدی نقره ای را از جیبش درآورد و گفت: «اینو برسونین به مهرنوش» و قبل از اینکه پانیذ چیزی بگوید؛ تاکید کرد: «شروین نفهمه یادگاریه دوستشو پس دادم!»
- مهرنوش دوست منم هست؛ دوست ندارم دلخورش کنم.
- الان دلخور بشه بهتر از اینکه بعدا سرشکسته بشه.
- خودت پسش بده.
- حداقل بش بگو من یکی دیگه رو دوست دارم؛ شاید اینطوری دست از سرم برداشت.
پانیذ جاکلیدی را به سمت پدرام گرفت و گفت: «از دختری که دوسش داری کمک بخواه.» پدرام زیرلب گفت: «دارم همین کارو میکنم.» بعد از انتشارات خارج شد و پانیذ را با تخیلاتش تنها گذاشت.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب