و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت دهم
نوشته: س. م
پدرام بعد از چند ساعت بیهدف گشتن در خیابانها خود را به خانه رساند و بیاعتنا به مادر که در حال چیدن میز بود به اتاقش رفت و خود را روی تختش انداخت. مادر شام پدرام را در سینی گذاشت و رو به شروین گفت: «بیا اینو واسش ببر و ببین چشه.»
– خودش که پا داره، گشنش بشه میاد میخوره.
مادر سری به نشانهی تاسف تکان داد و سینی به دست وارد اتاق پدرام شد: «خوابیدی پسرم؟ پاشو قربونت برم پاشو شامتو بخور.» پدرام که در آن لحظه بیشتر از هر وقت دیگری نیاز به شنیدن جملات محبت آمیز داشت خواست چشمانش را باز کند و جواب مادرش را بدهد که آخرین حرف سینا به یادش آمد و او را به سکوت واداشت. مادر سینی را روی میزتحریر او گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. بعد از رفتن او شروین وارد اتاق شد و لبهی تخت برادرش نشست: «ترسیدی ازت بپرسم اون چه آرزویی بود، خودتو زدی به خواب؟» پدرام چیزی نگفت و شروین ادامه داد: «درسته که نمیتونم برادرت باشم اما میتونم از اینجا برم، میتونم نباشم!» پدرام فریاد زد: «نه.» مادر که صدا را شنید با نگرانی وارد اتاق شد و پسرش را دید که در تب میسوخت و هذیان میگفت. با عجله از اتاق بیرون رفت و با ظرفی آب و دستمالی خیس برگشت و سرگرم پاشویه کردنش شد. فردا صبح پدرام با وحشت از خواب پرید و خانه را برای یافتن خواهرش زیر و رو کرد و زمانیکه او را نیافت به اتاق مادرش رفت: «شروین کجاست؟» مادر خمیازهای کشید و گفت: «رفت به دوستش سر بزنه.» پدرام لباسهایش را عوض کرد و خواست از خانه بیرون برود اما مادر جلویش را گرفت: «کجا میری با این حالت؟»
– باید برم دنبال شروین.
– نه پسرم، تو باید بری تو اتاقت و استراحت کنی.
– اما من حالم خوبه.
مادر دماسنج را در دهان او گذاشت و گفت: «حالت خیلی خوبه پسرم، فقط چهل درجه تب داری!» پدرام که با شنیدن این حرف دچار ضعف شده بود به اتاقش برگشت و شمارهی شروین را به سختی گرفت.
شروین نگاهی به موبایلش انداخت و بعد به سمت سیمین که کنار گلهای بنفشه نشسته بود رفت و گفت: «آهای خانوم انقدر با این گُلا ور نرو.»
– بهم ردیاب وصل کردی هرجا میرم پیدام میکنی؟!
– تا استاد سعیدی هست نیازی به ردیاب نیست دوستم، آمارتو از بابات گرفتم.
– حتما کار مهمی داری که این همه راه اومدی.
– اومدم باهات درد دل کنم دوستم.
– من سراپا گوشم.
– یادته یه بار بهم گفتی انقدر پدرامو اذیت نکن؟
– آره، تو هم گفتی؛ من که اذیتش نمیکنم من فقط باهاش شوخی میکنم. حالا چی شده؟ دعوات کرده؟
– نه!
– قهر کرده؟
– گمونم.
– این همه تو قهر کردی یه بارم اون قهر کرده؛ البته امیدوارم نازش خریدار داشته باشه و تو بخوای آشتی کنی.
– هم داره هم میخوام اما نمیتونم.
– چرا؟!
– چون اون کلا منو نمیخواد.
– باور نمیکنم.
– منم اگه از زبون خودش نشنیده بودم باور نمیکردم؛ اما خودم شنیدم که گفت: ” ایکاش به جای تو یه برادر داشتم. “
– همین؟! برای این ناراحتی؟!
– دلمو شکست، ناراحت نباشم؟
– فکر کنم بیموقع باهاش شوخی کردی اونم اینو گفت.
– حالا چیکار کنم؟
– شمارشو بگیر میخوام باهاش حرف بزنم.
– من منتکِشی نمیکنم!
– مگه نگفتی نازش خریدار داره؟ عجب خریدار خسیسی هستی تو.
شروین درحالیکه شمارهی برادرش را میگرفت گفت:«اتفاقا خیلی هم دست و دلبازم.» صدای پدرام از پشت خط بلند شد و شروین گوشی را به سیمین سپرد؛ او هم بلافاصله گوشی را به شروین برگرداند: «حالا که دست و دلبازی؟ این بارو حساب کن دفعهی بعد از خجالتت درمیام.» پدرام که صدای سیمین را شنید با نگرانی پرسید: «برای شروین اتفاقی افتاده؟ الو … سیمین خانوم؟ الو…»
شروین گوشی را قطع کرد و رو به سیمین گفت: «خیلی بدجنسی.»
– من بدجنسم یا تو که جوابشو ندادی؟ انقدر ناراحت بود صداش در نمیومد.
– اون واسه مریضیشه نه ناراحتیش، دیشب تب کرده بود؛ مامان بیچارم تا صبح پاشویهاش کرد تا یکم حالش بهتر شد.
سیمین خواست چیزی بگوید که متوجه لرزش موبایلش شد و گوشی را برداشت:«الو … بفرمایید.» صدای پدرام از پشت خط بلند شد:«سلام سیمین خانوم، میشه به شروین بگین موبایلشو جواب بده؟» سیمین موبایلش را به سمت شروین گرفت و گفت: «پدرامِ.»
– نمیخوام صداشو بشنوم!
– تا جوابشو ندی قطع نمیکنم.
– خودش قطع میکنه.
سیمین موبایلش را نزدیک گوش شروین نگه داشت تا صدای پدرام را بشنود. شروین که با شنیدن صدای بیمارگونهی برادرش نگران شده بود گوشی را از دستان دوستش بیرون کشید و گفت: «چرا اینطوری حرف میزنی پدرام.»
– تب دارم.
– اگه میخوای به حرفات گوش بدم باید با انرژی حرف بزنی.
– نمیتونم آبجی، حالم خیلی بده.
– باورم نمیشه یه سرماخوردگی ساده تو رو به این روز انداخته باشه.
– سرماخوردگی نه آبجی، حرف تو منو به این روز انداخته.
– کدوم حرف؟ دربارهی چی حرف میزنی؟!
– دیشب که بهم گفتی، من میتونم نباشم؛ مردمو زنده شدم فکر کردم دوباره میخوای خودتو …
– یعنی من گفتم میخوام خودکشی کنم؟
پدرام حرفهایی که درخواب از شروین شنیده بود بازگو کرد: «همینارو گفتی دیگه مگه نه؟»
– نه تو اشتباه شنیدی دیوونه، من گفتم: «ایکاش میتونستم برادرت باشم!»
– من برادر نمیخوام.
– ولی من میخوام.
پدرام آهی کشید و با ناراحتی پرسید: «یکی غیرِ من؟»
– آخه یکی غیر تو رو میخوام چیکار کنم داداشم؟
– گفتم شاید واسه تلافی کردن این ماجرا نیروی کمکی بخوای.
– نیازی به تلافی نیست؛ فقط یه چیزی …
– میدونم آبجی، حق استفاده از ماشینو ندارم.
– ماشین مال خودته اما یه حرفی تو دلم مونده که باید بهت بگم.
– گوش میدم.
– من هیچ وقت آرزو نمیکنم به جای تو یه خواهر داشته باشم!
– دلم برات میسوزه شروین! تو بدترین برادر دنیارو داری و من بهترین خواهر دنیارو اما همه فکر میکنن این ماجرا برعکسه.
شروین وقتی توانست حرف برادرش را هضم کند به شوخی پرسید: «مطمئنی فقط دلت داره میسوزه؟»
- نه! با 40 درجه تب نمیتونم هیچیرو با اطمینان بگم.
- یعنی همهی حرفات هذیون بود؟
پدرام حرفش را اصلاح کرد: «با 40 درجه تب نمیتونم هیچیرو با اطمینان بگم جز اینکه دوست دارم الان پیشم باشی.»
- اومدم داداش.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب