و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت سیزدهم
نوشته: س. م
چند دقیقهای گذشت تا همه دور یک میز جمع شدند. شروین به کباب برگ نگاهی انداخت و رو به برادرش گفت: «به به، عجب غذایی پختی داداش!»
– البته به پای قرمه سبزی تو نمیرسه.
– یه طوری حرف میزنی آدم باورش میشه اینو خودت پختی!!
– البته دست تنها نبودم، آشپز رستوران خیلی کمکم کرد.
مادر تک خندهای کرد و از دخترش پرسید: «ماجرای ریش و قیچی به کجا رسید؟»
– ریش و قیچی؟!
مادر با ابروهایش به پدرام اشاره کرد و همراه با لبخندی پرسید: «چه خبر از اون پیامک سرکاری؟» شروین لبخندی تحویلش داد و گفت: «آها، خواستگاری پدرامو میگین؟ اون که سرکاری نبود!»
– هرچی که بود کلی بهش خندیدم. بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «سرکاری نبود؟!»
– نه!
مادر نگاه متعجبش را بین فرزندانش رد و بدل کرد و گفت: «یعنی شما دوتا بدون اجازهی من قرار خواستگاری گذاشتین؟» پدرام نگاهی به مادر که گوشهی لبش را میجوید انداخت و رو به خواهرش گفت: «اگه اون موقع موبایلو از دستم نمیقاپیدی الان مامان انقدر عصبانی نبود.»
– اگه خیلی از این موقعیت بدت میاد میتونم خواستگاریو کنسل کنم.
– غلط کردم.
مادر به چشمان پدرام خیره شد و پرسید: «تو نمیتونستی صبر کنی تا من بیام خونه؟» شروین که میخواست برادرش را از زیر سنگینی نگاه مادر برهاند موبایلش را به سمت او گرفت و گفت: «بخونش مامان.» مادر پیامکی را که ساعتی قبل برای دخترش فرستاده بود زیرلب خواند: ” ریش و قیچی دستِ خودته دخترم؛ هرکاری صلاح میدونی انجام بده. “
– من کاریو انجام دادم که خودتون ازم خواسته بودین.
– میشه بگی دقیقا چیکار کردی شروین؟
– هیچی، فقط به جای شما با داییه پانیذ حرف زدم …
مادر چشمهایش را تنگ کرد و پرسید: «به جای من؟»
پدرام جواب داد: «به جای شما و با صدای شما.» شروین چشم غرّهای به برادرش رفت و ناخواسته با صدای مادر گفت: «الان زنگ میزنم کنسلش میکنم که به موقع حرف زدنو یاد بگیری.» مادر به چهرهی غمگین پسرش نگاهی انداخت و رو به شروین گفت: «وقتی با صدای من قرار مدار گذاشتی نمیتونی زیرش بزنی.» پدرام با شوق و ذوق پرسید: «یعنی پنجشنبه میریم خواستگاری؟»
مادر سری به معنای تایید تکان داد و رو به شروین گفت: «یکم از پانیذ برام بگو.»
– پانیذ یه دختر فوقالعاده مهربونه که هفت سال پیش، پدرشو از دست داده و دو ساله که به خاطر مهاجرت مادرش با داییش زندگی میکنه.
– داییش؟
– همون استاد جلیلی خودمون؛ وای خدای من …
– چی شده؟!
– این یه راز بود و من بازم به زبون آوردمش.
– بازم؟!
پدرام تک خندهای کرد و رو به خواهرش گفت: «بین منو پانیذ که نباید رازی باشه.»
– پس ناراحت نمیشی اگه من درباره نگار با پانیذ حرف بزنم؟ پدرام شانهای بالا انداخت و خونسردانه پرسید: «نگار کیه؟»
– نگار همون کسیه که به خاطرش …
مادر کف دستانش را محکم روی میز کوبید و از پسرش پرسید: «پانیذ و نگار چه ارتباطی با هم دارن؟»
– هیچ ارتباطی! پانیذ و نگار زمین تا آسمون با هم فرق دارن.
– بار آخرت باشه که اسم اون دخترهرو جلوی من میاری.
– به خدا پانیذ دختر خوبیه، هیچ ربطی هم به نگار نداره …
– مگه نگفتم نمیخوام اسم اون دخترهرو بشنوم؟
– اما …
مادر بیاعتنا به ناراحتی پدرام رو به دخترش گفت: «داشتی میگفتی.» پدرام با خوشحالی پرسید: «منظورتون از اون دختره، نگار بود؟»
– باز که اسمشو جلوی من آوردی.
شروین سری به نشانهی تاسف تکان داد و برای آرام کردن مادرش گفت: «پدرامِ دیگه، همه چیزو ده دقیقه دیرتر متوجه میشه.» و بعد نخودی خندید.
– حیف که کارم گیر توئه، و اگر نه …
مادر ابروهایش را در هم کشید پرسید: «و اگر نه چی؟»
– هیچی، هر چی شما بگین.
مادر ابرویی بالا انداخت و از دخترش پرسید: «گفتی مادرِ پانیذ الان کجاست؟»
– دقیق نمیدونم؛ آخه پانیذ خیلی دربارهی مادرش حرف نمیزنه.
– پس با این اوصاف استاد جلیلی همه کارهی پانیذه، درسته؟
پدرام آهی کشید و گفت: «متاسفانه.»
– آدم بدیه؟
شروین در جواب مادرش گفت: «نه! آدم خیلی خوبیه فقط کارشو خیلی جدی گرفته.»
– این که خیلی خوبه. بعد رو به پسرش ادامه داد: «اینطور نیست؟»
پدرام آهی کشید و گفت: «هر چی شما بگین.» شروین لبخندی زد و رو به برادرش گفت: «میخوای یه خبر خوش بهت بدم که از این حال در بیای؟»
– آره، زود بگو که حالم داره خراب میشه.
– پانیذ همه چیرو میدونه.
– همه چی، یعنی دقیقا چی؟
– ماجرای نگار… و بعد نگاهی به مادر انداخت و حرفش را اصلاح کرد: «ماجرای اون دخترهرو میدونه.»
– این خبر خوشت بود؟ حتما خبر بدتم اینه که پانیذ با من ازدواج نمیکنه، آره؟
– نه! خبر بدم اینه که پانیذ یه ساله این ماجرارو میدونه.
– واسه چی بهش گفتی؟
– خودت ازم خواستی که دربارهی زخم دستم دروغ نگم، ازم پرسید منم راستشو گفتم.
پدرام با دستپاچگی از روی صندلی بلند شد و از خواهرش پرسید: «دستت درد میکنه آبجی؟»
– این سوالو باید دو سال پیش میپرسیدی.
– حالت خوبه؟
– از مال تو بهتره.
مادر با دندانهای قفل شده گفت: «تمومش کن شروین.»
– ببخشید مامان، من فقط میخواستم پدرامو خوشحال کنم.
– اینطوری؟!
– من فکر میکردم اگه بفهمه دیگه نیازی نیست دربارهی اون ماجرا با پانیذ حرف بزنه خوشحال میشه.
پدرام به خواهرش که سر به زیر با مادر حرف میزد نگاهی انداخت و پرسید: «مطمئنی حالت خوبه؟»
– آره، گفتم که حالم از تو بهتره.
– پس چرا داره از دستت خون میاد؟
شروین نگاه متعجبش را به پدرام دوخت و خواست چیزی بگوید که مادر با نگرانی گفت: «میدونستم آخرش اینطوری میشه.» و بعد رو به پدرام ادامه داد: «برو یکم استراحت کن.»
– من حالم خوبه مامان، شروین …
– من پیشش میمونم، تو برو استراحت کن.
پدرام به اتاق خواهرش رفت و بعد از دقیقهای با ملحفهای سفید از آن بیرون آمد. شروین لب باز کرد تا چیزی بپرسد که مادر با اشارهای او را ساکت کرد و بعد از رفتن پدرام به اتاق خودش نگاهی به در اتاق که به آرامی بسته میشد انداخت و گفت: «باز اسم اون دختره اومد، زخمای کهنه سر باز کردن.»
– من اصلا نمیفهمم، چرا یهو همه چی بهم ریخت؟
– برادرت برای اینکه نتونست جلوی خودکشیتو بگیره خودشو مقصر میدونه.
– من خودکشی نکردم، من …
– این بحثو تموم کن شروین، بذار حداقل توی خونه آرامش داشته باشم.
شروین دست مادرش را در دست گرفت و لبخندزنان گفت: «آرامش اونیکه آرامش مادرمو بهم بزنه، بهم میزنم.» مادر لبخند کمرنگی تحویلش داد و سرش را به سمت اتاق پسرش چرخاند. شروین به سمت اتاق پدرام رفت و بدون در زدن وارد شد و برادرش را دید که ملحفهی مچاله شدهای را جلوی صورتش گرفته و هق هق میکند. شروین کنارش نشست تا چیزی به او بگوید که پدرام سرش را روی شانهی خواهرش گذاشت و با بغض گفت: «من خیلی بدبختم مامان.» شروین نگاهی به ملحفه که هنوز روی صورت پدرام بود انداخت و با صدای مادرش گفت: «تو خوشبختترین آدمی هستی که من تو عمرم دیدم، تو منو شروینو داری.»
– اون ازم متنفر مامان.
– چرا همچین فکری میکنی؟
– چون اون اتفاق لعنتی تقصیر من بود، اگه من نبودم الان …
– شروین زنده نمیموند.
– نه مامان، اگه من نبودم اصلا جونش به خطر نمیافتاد و دستشم اینطوری نمیشد.
شروین نگاهی به دستش انداخت و با صدای خودش گفت: «از دست تو که خیلی بهتره.» و بعد ملحفه را از دست برادرش بیرون کشید و ادامه داد: «اینم مال منه، اشتباه بَرش داشتی.» پدرام که تازه متوجه اشتباهش شده بود، ملحفه را به آرامی از دستان خواهرش بیرون کشید و گفت: «صاحبشو میشناسم.»
– صاحبش منم!
– میدونم مال توئه آبجی، من فقط یه کار کوچیک باهاش داشتم.
– با ملافه کار داشتی؟!
پدرام به تاریخی که گوشهای از ملحفه نوشته شده بود اشاره کرد و گفت: «میخواستم تاریخ ترخیصتو ببینم.» شروین بیاختیار خندید.
– به چی میخندی؟!
– یاد بستری شدنم افتادم.
– تو به بستری شدنت میخندی؟!
– من به کاری که تو بیمارستان کردم میخندم. بعد به شکلکی که روی ملحفه کشیده بود اشاره کرد. پدرام به شکلک زبان درازی که خواهرش روی ملحفه کشیده بود خیره شد و لبخندزنان پرسید:
«این چیه اینجا کشیدی؟»
– این جواب من به همهی اوناییه که پشت سرم حرف زدن.
– دختر به این بزرگی واسه پرستارا زبون در میاره؟
– اونا که ازم بزرگتر بودن واسم حرف درآوردن؛ تو باید به حرف درآوردن اونا گیر میدادی نه به زبون درآوردن من!
– من که میخواستم برم همه چیو بگم، خودت نذاشتی.
– میدونم، همه چی یادمه.
– اینم یادته که منو بخشیدی؟
– آره، اینم یادمه که بهت گفته بودم دلم نمیخواد یه ثانیه هم واسه اون ماجرا غصه بخوری، یادته؟
– آره یادمه که بهم گفته بودی؛ غم واسه فراموش کردنه و اگه نتونم فراموشش کنم فراموشم میکنی. شروین با مهربانی به چشمان خیس برادرش خیره شد و گفت: «حالا ایندفعهرو چون خودم یادت اندختم ندید میگیرم اما اگه تکرا بشه، حالتو میگیرم.» پدرام به چشمان زیبای شروین خیره شد و چیزی نگفت.
– چرا اینطوری نگام میکنی؟!
– این مهربونترین نگاهییه که تا حالا ازت دیدم، نمیخوام از دستش بدم.
– خیلی بیمزهای پدرام.
– خیلی مهربون شدی آبجی.
شروین سری به نشانهی تاسف تکان داد و از اتاق بیرون رفت و مادر را دید که فاصلهی کوتاه بین دو مبل را قدم میزد و دستهایش را با نگرانی به هم میمالید. شروین رو به روی مادر ایستاد و گفت: «خطر رفع شد، نگران نباشید!»
– یعنی حالش خوبه؟
– آره! حالش اونقدری خوبه که منو مسخره میکنه.
– پدرام مسخرهت کرده؟!
– بله!
– چی گفته؟!
– پسرهی لوسِ بی نمکِ بی مزه …
– چه خبرته دختر؟ آرومتر.
شروین نفس عمیقی کشید و گفت: «به من میگه خیلی مهربون شدی.»
– واسه این عصبانی شدی؟!
– نه خیر! چون بهم گفته مهربون شدی عصبانیم؛ منظورش اینه که تا حالا هرکاری براش کردم از روی حماقتم بوده نه از روی مهربونیم، چون قبلا مهربون نبودم که تازه مهربون شدم!
– منظورش هر چی بوده، اینیکه تو گفتی نبود!
– اتفاقا منظورش همین بود.
پدرام از اتاقش بیرون آمد و گفت: «اشتباه میکنی آبجی.»
– نمیخوام باهات حرف بزنم.
مادر زیر گوش دخترش زمزمه کرد: «حالش خوب نیست؛ انقدر ذهنشو به هم نریز!» شروین از مادر فاصله گرفت و رو به برادرش گفت: «اگه همین الان نری تو اتاقت، دیگه باهات حرف نمیزنم.»
پدرام قدمی به عقب برداشت و گفت: «به خدا منظوری نداشتم آبجی.»
– سعی میکنم حرفتو باور کنم.
پدرام به آینهی اتاقش که درست رو به روی شروین قرار داشت اشاره کرد و پرسید: «آینه از نشون دادن عصبانیت تو منظوری داره؟ خب منم مثل اون فقط چیزیرو که دیدم گفتم.» شروین دستانش را روی دراور پدرام ستون کرد و به چهرهی برافروختهی خود خیره شد و در دلش گفت: «اَه، شروین تو با این قیافه چقدر نچسبی.» بعد بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق خودش رفت. پدارم باکلافگی به رفتن او نگاه کرد و از مادرش پرسید: «بازم قهر کرد؟»
– قهر نکرد، تو فکر آینه بود.
شروین چند دقیقهای به آینهی کوچکی که بی هیچ قصد و غرضی خشم چشمانش را به نمایش گذاشته بود خیره شد و بعد دفترچهی خاطراتش را از کشوی میزتحریرش بیرون کشید و سرگرم خواندن شد که کاغذ کوچکی از لای آن بیرون افتاد و نظرش را به خود جلب کرد. کاغذ را از روی زمین برداشت و متن آن را زمزمهوار خواند: ” با هم به دنیا اومدیم و با هم از دنیا میریم! ” آهی کشید و به خواندن ادامه داد: ” این حرف تو بود آبجی، ببخش که حرفتو باور نکردم، ببخش که خودتو باور نکردم. ” آنقدر نوشتهی پدرام را در دلش تکرار کرد که خوابش برد.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب