و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت پانزدهم
نوشته: س. م
– برگرد، به من نگاه کن.
– تنها دلیل زندگیم نگاره که الان اینجا نیست.
شروین شمارهی نگار را گرفت تا از او کمک بخواهد که صدایی از پشت خط بلند شد: ” دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. ” با درماندگی به روانشناس خیره شد و گفت: «موبایلشو خاموش کرده، حالا من چیکار کنم؟»
– هماهنگیهای لازم انجام شده، نگران نباشید.
– یعنی نگار میاد اینجا؟
– گفتم که هماهنگ شده.
– اگه نیاد؟
پدرام به جمعیت اشاره کرد و گفت: «اونوقت خیلیا به آرزوشون میرسن.» شروین خواست چیزی بگوید که زنگ موبایل پدرام فرصت حرف زدن را از او گرفت. پدرام نگاهی به شمارهی نگار که روی گوشی افتاده بود انداخت و با عجله جواب داد: «الو … نگار…»
– هیچ معلوم هس چیکار میکنی؟
– کاریرو میکنم که پدرت ازم خواست.
– پدر من هیچوقت همچین چیزی نمیخواد.
– پدرت با ارزشترین چیزی که دارمو ازم خواست، منم جونمو گذاشتم وسط.
صدای مردانهای از پشت خط بلند شد: «جونتو خرج کسی کن که بهش اهمیت بده.»
– دارم همین کارو میکنم.
– غلط کردی …
– غلط یا درست اگه تا ده دقیقهی دیگه با یه عاقد اینجا نباشین، خودمو از این بالا پرت میکنم پایین.
– هر غلطی میخوای بکن.
پدرام گوشی را قطع کرد و به ساعتش خیره شد. شروین دستش را روی قلبش که خیلی تند میتپید گذاشت و از برادرش پرسید: «چی شد؟»
– ده دقیقهی دیگه معلوم میشه.
– تورو خدا از اون لبه فاصله بگیر.
– اگه نگار نیاد، به اندازهی یه دنیا از اینجا فاصله میگیرم.
شروین نگاهی به روانشناس انداخت و ملتمسانه گفت:«خواهش میکنم یه کار کنین.» روانشناس قدمی به سمت پدرام برداشت و خواست چیزی بگوید که پدرام به سمت او برگشت و فریاد زد:«جلو نیا.»
– باشه تو آروم باش، من از همینجا حرف میزنم.
– من علاقهای به شنیدن حرفای شما ندارم، راحتم بذارین!
شروین با نگرانی به برادرش که ممکن بود هر لحظه او را از دست بدهد خیره شد و در دلش آرزو کرد نگار هرچه زودتر خود را برساند. ده دقیقه با کندی تمام سپری شد و پدرام که از آمدن نگار نا امید شده بود لبهی آپارتمان ایستاد و با صدای بلند گفت: «خداحافظ زندگی.» شروین تیغ کاتر را روی رگ دستش گذاشته و با بغض گفت: «با هم به دنیا اومدیم، با هم از دنیا میریم.»
– با هم به دنیا اومدیم اما با هم نمیمیریم. پدرام این را گفت و خود را برای بلندترین پرش عمرش آماده کرد که صدای گامهایی که به سمت خواهرش برداشته میشدند او را وادار به برگشتن کرد. به سختی تعادلش را حفظ کرد و خود را به شروین که روی زمین افتاده بود رساند. آتشنشانی با بیسیم از همکارش خواست جعبهی کمکهای اولیه را به او برساند. پدرام با ناباوری به خون گرمی که از زخم شروین میجوشید خیره شد؛ روی زمین زانو زد و دست چپ خواهرش را محکم در دست گرفت. لحظهای نگذشت که خون راهش را از میان انگشتان پدرام پیدا کرد و به مسیرش ادامه داد. آتشنشان جعبهی کمکهای اولیه را از همکارش که تازه به آنجا رسیده بود تحویل گرفت و با عجله خود را به شروین رساند و رو به پدرام گفت: «دستتو بردار، باید پانسمانش کنم.» روانشناس به هر سختی بود پدارم را از خواهرش جدا کرد تا آتشنشانها به کارشان برسند. آنها بعد از اینکه دست شروین را به خوبی پانسمان کردند او را با عجله به آمبولانس رساندند و به سمت بیمارستان راه افتادند. مینا به آمبولانس و ماشین پلیسی که آژیرکشان از آنجا دور میشدند خیره شد و شمارهی شروین را با چشمانی اشکبار گرفت.
پدرام به چهرهی رنگ پریدهی خواهرش نگاه کرد و خواست در دلش برای سلامتی او دعا بخواند که زنگ موبایل شروین ذهنش را بهم ریخت. با احتیاط گوشی را از جیب مانتوی خواهرش بیرون کشید و نگاهی به نام مینا که روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد انداخت و رد تماس زد. مینا که دست از زنگ زدن برداشت؛ پیامک نگار گوشی را به صدا درآورد. پدرام با دودلی پیامکی که برای شروین آمده بود را باز کرد و خواند: ” چیزی بین منو پدرام نبوده که بخوام به خاطرش تا اونجا بیام. ” تمام پیامک هایی را که نگار برای شروین فرستاده بود با عجله و بیاجازه خواند. همهی پیامکها بوی جدایی میدادند و همهی آنها در ده دقیقهی آخر ارسال شده بودند. پدرام گوشهی لبش را جوید و با نفرت به صفحهی موبایل خیره شد که پیامک دیگری از نگار روی آن ظاهر شد. با خواندن آخرین پیامک طاقت نیاورد و موبایل را با عصبانیت به کف آمبولانس کوبید. پرستار با تعجب پرسید: «چیکار میکنی آقا؟» پدرام بیاعتنا به پرستار به خواهرش که با شنیدن صدای شکستن گوشی بهوش آمده بود خیره شد. شروین با وحشت به برادرش نگاه کرد و پرسید: «هر دو با هم مردیم؟» پدرام لبخند کمرنگی تحویلش داد و گفت: «نه آبجی، ما دوباره باهم به دنیا اومدیم!»
– میخندی؟!
پدرام دست پانسمان شده شروین را در دستانش گرفت و گفت: «منو ببخش که باورت نکردم.»
– داشتی میخندیدی درسته؟
– ببخشید، منظوری نداشتم.
شروین سعی داشت با دست راستش موبایل را از جیب چپش بیرون بکشد که پدرام موبایل خودش را به سمت او گرفت و گفت: «میخوای به مامان زنگ بزنی؟»
– نه، میخوام پیامکای نگارو نشونت بدم.
پدرام گوشی خُرد شده را از کف آمبولانس جمع کرد و گفت: «خوندمش آبجی.» شروین به وضع خراب موبایلش نگاه کرد و بیاختیار خندید؛ پرستار آرامبخشی به او تزریق کرد تا راحت بخوابد. شروین با ناراحتی از برادرش پرسید: «آخه این عدالته؟»
– چی؟
– اینکه به خاطر کار بد تو به من آمپول بزنن!
– معذرت میخوام آبجی.
شروین به سِرُمش که نصفی از آن باقی مانده بود اشاره کرد و خواست چیزی بگوید که از حال رفت. پدرام به تابلوی بیمارستان که نام آفتاب روی آن حک شده بود نگاه کرد و با دلهره گفت: «میشه بریم یه بیمارستان دیگه؟» پرستار درحالیکه برانکارد شروین را برای حرکت آماده میکرد جواب داد: «نه! این آمبولانس مال همین بیمارستانه.»
– آخه …
پرستار از آمبولانس پیاده شد و برانکارد شروین را به کمک همکارش به داخل بیمارستان برد. پدرام هم از آمبولانس پیاده شد و در دلش از خواهرش پرسید: «حالا به مامان چی بگم آبجی؟ بگم واسه من خودکشی کردی؟» بعد به فکر فرو رفت. دکتر رسام با سلامی او را از فکر بیرون آورد و گفت: «چه خبر از این طرفا؟»
– خ خ خبری نیست.
– پس اومدی به خانوم دکتر سر بزنی.
– نه! یه کار دیگه داشتم.
دکتر به بیماری که پرستارها با عجله به داخل بیمارستان میبرندش خیره شد و پرسید: «همراه بیماری؟» پدرام با کلافگی جواب داد: «نه، خودم بیمارم.»
– پس بیا اتاقم که معاینهت کنم.
پدرام از او تشکر کرد و گفت: «احتیاجی نیست، همین که شمارو دیدم خوب شدم.» دکتر شانهای بالا انداخت و گفت: «هر طور راحتی.» پدرام از دکتر رسام خداحافظی کرد و با عجله وارد بیمارستان شد؛ وقتی خواهرش را چند متر جلوتر از خود روی برانکارد دید خواست به سمتش برود که متوجه مادر شد که بالای سر شروین ایستاده بود. مادر از پرستارها خواست شروین را به اتاقی ببرند و خودش به سمت پدرام که غوغایی در درونش بر پا بود رفت و پرسید: «این چه کاری بود که شروین کرد؟» پدرام درحالیکه به کف بیمارستان خیره شده بود گفت: «همهش تقصیر منه مامان، از شروین دلخور نشو.»
– به خاطر کدوم بیلیاقتی همچین کاری کرد؟
– به خاطر من!
مادر نگاهش را از روی پسرش برداشت و به سمت ماموری که کنار در خروجی منتظر بود رفت. پدرام به مادرش که با گامهای استوار از او دور میشد نگاه کرد و با عجله خود را به او رساند، چون فقط پدرام بود که میدانست پشت نقاب بیروحی که مادر به چهره زده چه خبر است.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب