و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت شانزدهم
نوشته: س. م
مامور دستبندش را درآورد و به سمت پدرام رفت که دکتر نوابی راهش را سد کرد و پرسید: «مشکلی پیش اومده سرکار؟» مامور به پسر او اشاره کرد و گفت: «من باید این آقارو دستگیر کنم.»
– به چه جرمی؟!
– تظاهر به خودکشی، برهم زدن نظم عمومی و ایجاد تشویش …
پدرام در میان بهت و ناباوری مادر، دستش را به سمت مامور دراز کرد و گفت: «دستبند بزن.» دکتر نوابی به خون خشک شدهی روی دستان پسرش نگاه کرد و رو به مامور گفت: «وقتی بیمار بهوش بیاد؛ اول از همه سراغ یه آشنارو میگیره، شما نباید تنها همراهِ بیماریرو که از مرز افسردگی گذشته دستگیر کنین.»
– من مامورم و معذور.
– پس اگه اتفاقی برای بیمار افتاد؛ شما مسئولیت معذوریتتونو قبول میکنین درسته؟
مامور نگاهی به پدرام انداخت و خواست چیزی بگوید که دکتر نوابی به صندلیهایِ انتظار که دست در دست هم به دیوار تکیه داده بودند اشاره کرد و گفت: «لطفا تا بهوش اومدن بیمار صبر کنین.» مامور نگاهی به پدرام انداخت و روی نزدیکترین صندلی به اتاق شروین نشست؛ دکتر نوابی از او تشکر کرد و رو به پسرش گفت: «شما با من بیاین.» و بعد همراه با پدرام وارد اتاق دخترش شد و در را با عجله پشت سرش بست: «خب، حالا توضیح بده.»
– میخواستم به پدرِ نگار بفهمونم، واسه خوشبخت کردن دخترش حاضرم از جون مایه بذارم …
مادر حرفش را قطع کرد و با دندانهای قفل شده پرسید: «از جون خواهرت؟!» پدرام نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی خواهرش انداخت و گفت: «من نمیخواستم اینطوری بشه.» شروین که با شنیدن صدای برادرش بهوش آمده بود چشمانش را به آرامی گشود و نام او را چند بار صدا زد: «پدرام …» مادر دست دخترش را در دست گرفت و پرسید: «حالت تهوع و سرگیجه نداری؟»
– یکم سرگیجه دارم.
– طبیعیه، تا چند دقیقهی دیگه خوب میشی.
– حالِ اونم طبیعیه؟! چرا به من نگاه نمیکنه؟!
مادر به پدرام که سرش را پایین انداخته بود و در افکار خود غوطه میخورد نگاه کرد و سری به نشانهی تاسف تکان داد.
– پس طبیعی نیست!
مادر از شروین فاصله گرفت و گفت: «من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم.» بعد تلنگری به گوش پدرام زد و او را از فکر بیرون آورد: «صدای خواهرتو نمیشنوی؟» پدرام به خواهرش خیره شد و گفت:
«جانم؟»
– چرا مامان از من ناراحته؟
– از من ناراحته نه از تو!
مادر لبخندی تحویل شروین داد و بعد از پسرش پرسید: «نمیخوای دستتو بشوری؟!» پدرام نگاهی به دستان خونیاش انداخت و جواب داد: «چرا …» مادر اشارهای به در سمت چپِ اتاق کرد و به سمت پذیرش راه افتاد. شروین همراه با لبخند کمرنگی از برادرش پرسید: «مامان واسه این ازت عصبانی بود؟!»
– تقریبا. بعد به سمت سرویس بهداشتی موجود در اتاق رفت و چند دقیقه بعد درحالیکه دستش را با شالگردنش پاک میکرد از آن بیرون آمد و رو به شروین گفت: «حالت بهتر شد آبجی؟» شروین نگاهی به چشمان خیس برادرش انداخت و جواب داد: «خوبم داداش، فقط …»
– فقط چی؟
– فقط حوصلهم بدجوری سر رفته، ایکاش سهراب اینجا بود.
– سهراب؟!
شروین تک خندهای کرد و گفت: «آقای سپهری! ایکاش کتابش اینجا بود.»
– هنوز تمومش نکردی؟
– میخواستم امروز تمومش کنم که اینطوری شد. بعد نگاهش را در اتاق چرخاند و پرسید: «کوله پشتیم کجاست؟»
– چیزی همرات نبود.
– هشت کتابِ سهراب توش بود.
– خب حالا غصه نخور، واسه اینکه وقتت بگذره یه شعر از حافظ واست مینویسم که حفظش کنی.
– نه تورو خدا، من حافظو نمیفهمم.
– پس یه شعر از مولانا مینویسم.
– نمیخوام.
– نیما یوشیج خوبه؟
– خیلی خوبه، بنویس.
– بلد نیستم.
شروین با خنده گفت: «عیبی نداره، خودکارتو بده تا یه شعر از سهراب بنویسم که حفظش کنی.» پدرام خودکارش را به شروین داد و به سمت خروجی رفت که خواهرش پرسید: «کجا میری؟»
– میرم از پذیرش کاغذ بگیرم. بعد خواست از اتاق بیرون برود که مامور پشت در را به یاد آورد و در دلش گفت: «اگه الان پامو از این اتاق بذارم بیرون باید تا کلانتری برم، خدایا چیکار کنم؟» شروین به پدارم که سرجایش میخکوب شده بود نگاه کرد و گفت: «نوشتم بیا حفظش کن.» پدرام از روی شانه به خواهرش که کنار تخت زانو زده بود؛ خیره شد و پرسید: «چرا اونجا نشستی؟!» شروین گوشهی ملحفه را نشانش داد و گفت: «نوشتم بیا حفظش کن.»
– چیکار کردی آبجی؟!
– کار خاصی نکردم، دو بیت شعر روی ملافه نوشتم.
– این دو بیتو، کف دستمم میتونستی بنویسی.
– که تقلب کنی؟
پدرام لبخندی زد و شعری را که روی ملحفه نوشته شده بود زیرلب خواند: ” قایقی خواهم ساخت … “
از طرفی دکتر نوابی چند گام دورتر از پذیرش ایستاده بود و به پچ پچهای آزاردهندهی پرستاران که لحظهای هم قطع نمیشد گوش میداد؛ با خود فکر کرد تنها کسی که میتواند به این پچ پچها پایان دهد خود اوست. پس نفس عمیقی کشید و محکم و استوار به سمت مسئول پذیرش گام بر داشت. پرستاران با دیدن دکتر نوابی با ایما و اشاره همدیگر را ساکت کردند و به او چشم دوختند. دکتر نوابی چشم غرّهای به مسئول پذیرش رفت و پرسید: «خب بعدش چی شد؟»
– متوجه نمیشم.
– اگر متوجه میشدی که اینجا معرکه نمیگرفتی.
– ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم.
– بهتر نیست واسهی راحتی کار خودتم که شده؛ همهی دکترا و پرستارای بیمارستانو پیج کنی که بیان اینجا و به حرفات گوش بدن؟ آخه سخته بخوای ماجرای خودکشی دخترِ دکتر نوابیرو واسه تک تکشون تعریف کنی، حالا برای چی خودکشی کرده؟ مسئول پذیرش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که دکتر نوابی فریاد زد: «ازت پرسیدم برای چی خودکشی کرده؟»
– نمیدونم.
– همینو میخواستم بشنوم. بعد به پرستار دیگری که پشت کامپیوتر نشسته بود خیره شد و پرسید: «تو هم نمیدونی دخترم چرا خودکشی کرده؟»
– آروم باشین خانوم دکتر.
– آرومم که به جای حرف زدن با رئیس بیمارستان دارم با خودتون حرف میزنم.
دکتر نوابی با نفرت به مسئول پذیرش نگاه کرد و خواست وارد اتاق دخترش شود که مامور جلوی او را گرفت و گفت: «بیشتر از این نمیتونم منتظر باشم.»
– باشه، بهشون اطلاع میدم.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب