و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت هفدهم
نوشته: س. م
شروین که صدای مادر را از پشت در شنیده بود گفت: «مادرم ریحان میچیند.» بعد به برادرش کمک کرد پتو را روی تخت بکشد و ملحفه را زیر آن پنهان کند. چند لحظه بعد مادر وارد اتاق شد و رو به پدرام که کنار تخت ایستاده بود گفت: «یکی پشت در منتظرته.» شروین با نگرانی پرسید: «کی؟»
– نمیشناسمش.
شروین دست برادرش را در دست گرفت و گفت: «زود برگرد.» پدرام چَشمی گفت و از اتاق خارج شد. مادر به تخت دخترش نزدیک شد و پرسید: «سرگیجهت برطرف شد؟»
– آره، پدرام کجا رفت؟
– باید به یه جایی سر میزد، بعد از این که تورو رسوندم خونه میرم دنبالش.
– نگار پشت در بود مامان؟
– نه!
شروین نفس راحتی کشید و از روی تخت پایین آمد؛ مادر به گوشهی ملحفه که از زیر پتو بیرون افتاده بود خیره شد و گفت: «چرا امروز ملافههارو عوض نکردن؟!» شروین با دستپاچگی جواب داد:
«نمیدونم.» مادر با ابروهای درهم کشیده، پتو را کنار زد و به ملحفهای که دخترش آن را با شعرهای سهراب سپهری سیاه کرده بود خیره شد و خنده را سر داد: «چیکار کردی شروین؟»
– کار خاصی نکردم، فقط چند بیت شعر نوشتم.
– فقط چند بیت؟!
– حالا چون شمایی صد بیت. بعد ملحفه را از روی تخت برداشت و گفت: «میشه اینو با خودم بیارمش خونه؟»
– باید به مسئول رختشویی بگم یه ملافهی نو برای این اتاق بخره.
– ممنون مامان.
– دکتر نوابی!
– ممنون خانوم دکتر.
دکتر نوابی که صدای دور شدن آژیر ماشین پلیس را شنید سوییچ را از کیفش بیرون آورد: «بالاخره پیداش کردم.» شروین نگاهی به قطرهای که روی بینیاش چکیده بود انداخت و پرسید: «داره بارون میاد؟!» مادر به سقف پارکینگ اشاره کرد و قاطعانه جواب داد: «نه!» بعد درِ ماشین را برای دخترش باز کرد و خودش پشت فرمان نشست. شروین هم سوار شد و به سقف ماشین که قطرات باران با صدای وحشتناکی با آن برخورد میکردند خیره شد که ناگهان قطرهای روی صورتش چکید و از خواب بیدارش کرد. شروین به لیوان خالیای که در دست پدرام بود خیره شد و پرسید: «آب اون لیوان کجاست؟»
– نمیدونم.
شروین با شالگردن برادرش صورتش را پاک کرد و گفت: «بار آخرت باشه که یه لیوان آبو یهو خالی میکنی رو صورتم!»
– آخه بیدار نمیشدی.
شروین دفترچهی خاطراتش را در کشوی میزتحریرش گذاشت و پرسید: «چند دقیقه خوابیدم؟»
– یه شبو هفت، هشت دقیقه.
– چقدر زود گذشت.
– فکر کنم تو خواب خیلی بهت خوش گذشته که گذر زمانو حس نکردی.
– آره، نیست که خواب تو و نگارو دیدم خیلی بهم خوش گذشت!
پدرام سرش را پایین انداخت و به حرفهای خواهرش گوش سپرد.
– هرچی تو اون روز اتفاق افتاده بود و هرچی که واسم تعریف کرده بودی تو خواب دیدم، دیدم که … پدرام حرفش را قطع کرد: «یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی آبجی؟» شروین سری به نشانهی تایید تکان داد و پدرام پرسید: «بعد از اینکه این ماجرارو واسه پانیذ تعریف کردی، چی گفت؟»
– چیزی نگفت، ساعت مچیشو روی زخم کهنهم بست.
پدرام در دلش به پانیذ آفرین گفت و از خواهرش پرسید: «هنوز اون ساعتو داری؟» شروین به ساعت مچیاش اشاره کرد و گفت: «هیچوقت از خودم جداش نمیکنم.» و بعد برای اینکه حال و هوای برادرش را عوض کند جیغ کوتاهی زد و گفت: «مامان، پدارم ساعتمو برداشت.»
– اولا مامان خونه نیست، دوما من به ساعت زنونه نیاز ندارم.
– درست نشنیدم، گفتی من به ساعت زنم نیاز ندارم؟
پدرام تک خندهای کرد و گفت: «نه خیر، گفتم من به زنم نیاز دارم.» شروین نخودی خندید و فریاد زد: «خدایا پنجشنبهرو برسون که داداشم از دست رفت.»
دوستان عزیزم برای خواندن ادامه رمان “و اکنون سرنوشت را بنواز” روی لینک زیر کلیک کنید.
و اکنون سرنوشت را بنواز
☺♥ (100 صفحه تا پایان رمان باقیست.) ☺♥
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب