و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت سوم
نوشته: س. م
شروین دستانش را روی دِراور ستون کرد و سرش را تا نوشتهی روی آینه جلو آورد و در عمق نگاه خود فرو رفت. بینی محدب و خندهداری را به جای بینیِ کوچک و سربالای خود دید؛ از آینه فاصله گرفت و نوشته را خواند: ” بگو سیب. ” این جمله را پدرام روی آینه نوشته بود. شروین خواست به نوشتهی روی آینه عمل کند که صدای باز و بسته شدن در را شنید و گفت: «اومدی داداش؟» مادر پنجره کشویی را که به اتاق شروین باز میشد گشود و گفت: «منم؛ پدرام هنوز نیومده؟»
– اومده، یعنی سر کوچهس.
– چطور من ندیدمش؟!
شروین در ذهنش به دنبال بهانهی مناسبی میگشت که صدای پدرام از هال بلند شد.
– ســـــلام؛ کسی خونه نیست؟
مادر سری به نشانهی تاسف تکان داد و پنجرهی کشویی را بست؛ شروین هم که دلیل عصبانیت مادر را میدانست از اتاقش بیرون پرید و از برادرش خواست رو به روی اتاق مادر نایستد. پدرام با تردید از در فاصله گرفت و به ساعت بزرگ روی دیوار چشم دوخت که چند دقیقه قبل از یازده را نشان میداد؛ نفس راحتی کشید و منتظر ماند تا مادر از اتاق بیرون بیاید. بعد از دقیقهای مادر از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. شروین پوزخندی تحویل پدرام داد و گفت: «اون ساعت عقبه داداشم.» بعد خواست طبق عادت با موهای بافتهاش بازی کند که به یاد آورد روز قبل آنها را به اصرار برادرش کوتاه کرده بود. پدرام جعبهی شیرینی را روی اُپن گذاشت و رو به مادرش گفت: «همهش دو دقیقه دیر اومدم.» شروین روی صندلی اُپن نشست و جعبه شیرینی را باز کرد و مشغول خوردن شد. پدرام هم روی اُپن نشست و پایش را روی صندلی دیگری گذاشت تا مادر را به حرف آورد؛ اما مادر طوری وانمود میکرد که انگار پسرش را نمیبیند. پدرام که از بیتفاوتی مادر عصبی شده بود، بازوی شروین را نیشگون گرفت و از روی اُپن پایین پرید. شروین هم بیدرنگ توپ تنیس را که گوشهی اُپن جا خوش کرده بود برداشت و خواست آن را به سمت برادرش پرت کند که مادر توپ را از او گرفت و رو به پسرش گفت: «همهش دو دقیقه باهات حرف نزدما.»
– برای من یه عمر گذشت.
– برای منم هر ثانیهای که دیر میاین خونه، یه عمر میگذره.
پدرام از مادر عذرخواهی کرد و به شروین چشم دوخت که به سختی آستین لباسش را بالا زده بود و به لکه های سرخی که انگشتان پدرام، روی پوستِ سفید و ظریفش به جا گذاشته بود مینگریست. شروین که سنگینی نگاه برادرش را حس کرد آستینش را به آرامی پایین کشید و به اتاق خود رفت. گیتارش را از کنار کمدی که عکس بزرگی از پدر روی آن چسبانده شده بود برداشت و لبهی تخت زیبایش نشست و مشغول نواختن شد. آوای لرزان گیتار پدرام را به اتاق او کشاند. در چارچوب در منتظر ماند تا خواهرش دست از نواختن بردارد؛ اما او دست بردار نبود و دیوانه وار سیمهای گیتار را به ارتعاش وا میداشت. پدرام گامی به سمت او برداشت و گفت: «بداهه نوازیت معرکهس.»
– من با تعریفهای الکی آروم نمیشم.
پدرام موبایلش را به دستان شروین سپرد و گفت: «خودت گوش کن.» شروین با دقت به نوای پُرشور گیتار گوش سپرد: «معرکه است! کار کیه؟»
– کار خواهرم.
– کار من نیست.
– هست؛ خوب گوش بده، حرفای خودمونم ضبط شده.
شروین موبایل را به گوشش نزدیک کرد و صدای خودشان را شنید.
– بداهه نوازیت معرکهس.
– من با تعریفهای الکی آروم نمیشم.
مادر با سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد و پرسید: «آشتی کردین یا سینیرو برگردونم آشپزخونه؟» شروین از روی تخت بلند شد و سینی را از دستان مادر گرفت و گفت: «ما که قهر نبودیم.» پدرام هم حرف او را تایید کرد و چای و شیرینیاش را برداشت و خواست به اتاقش برود که زنگ موبایلش فضا را پر کرد؛ استکان چای را روی دراورِ خواهرش گذاشت و به نام استاد سعیدی که روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد چشم دوخت: «استاد سعیدیه!!» مادر درحالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت: «خب جواب بده.» شروین با نگرانی به برادرش نزدیک شد و گفت: «نکنه واسه سیمین اتفاقی افتاده.» بعد گوشی را از پدرام قاپید و دکمهی پاسخ را فشرد: «سلام استاد، واسه سیمین اتفاقی افتاده؟»
استاد سعیدی از لای در نیمه باز اتاق به دخترش که روی صندلی گهوارهای نشسته بود و کتاب میخواند نگاهی انداخت و گفت: «نه! میشه گوشیرو بدین به برادرتون؟» شروین ابرویی بالا انداخت و درحالیکه شمارهی سیمین را با موبایل خود میگرفت؛ موبایل پدرام را به او برگرداند و گفت: «بذار رو بلندگو» پدرام با نارضایتی حرف خواهرش را عملی کرد و شروین همهی توضیحات استاد را دربارهی گروه موسیقی و نیاز آن به یک خوانندهی فوقالعاده با استعداد شنید. شروین با اشارهای از برادرش خواست گوشی را از حالت بلندگو خارج کند و بعد برای دهمین بار شمارهی سیمین را گرفت.
سیمین بیاعتنا به زنگ موبایل که کتابخانهاش را به لرزه درآورده بود؛ انگشتش را روی صفحهی زبر کتاب کشید و زمزمهوار خواند: ” قایقی خواهم ساخت/خواهم انداخت به آب/ دور خواهم شد از این خاک غریب/که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق/قهرمانان را بیدار کند. ” بعد از پایان مطالعهاش کتاب را در طبقه اول کتابخانه گذاشت و موبایل را که به تب و لرز افتاده بود از همان طبقه برداشت و جواب داد: «بفرمایید…» صدای شروین از پشت خط به اعتراض بلند شد: «چرا گوشیتو جواب نمیدی؟»
– شعر میخوندم …
– خوبه داشتی میخوندی؛ و نمیخواستی بگی!
– زنگ زدی متلک بگی؟!
– نه بابا، زنگ زدم بپرسم؛ تو هم جزو گروه موسیقی هستی یا نه؟
سیمین بلهیِ کشداری گفت و صندلی گهوارهای را به تاب خوردن واداشت. شروین از خوشحالی جیغ کشید: «مبارکه!»
فردا صبح سیمین با بیحوصلگی به دانشگاهاش رفت و کنار هستی که سرگرم مطالعهی جزوهاش بود نشست. هستی سُقلمهای به او زد و پرسید: «چرا ديروز نيومدي؟»
– يكم كسالت داشتم.
– …
استاد با صدای بلندتری به تدریسش ادامه داد مشاهیری را نام برد که از بیماری دو قطبی رنج میبردند. سیمین اسامی را مانند معلمی که دانش آموزانش را حاضر و غایب میکند در ذهنش خواند: ” ناپلئون بناپارت، ارنست همینگوی، وینستون چرچیل، ونسان ونگوگ، بتهوون.» و از اینکه همه در ذهنش حاضر میگفتند خندهاش گرفت. همه نه؛ بتهوون غایب بود و به جای خود آثارش را به ذهن او فرستاده بود که تا آخر کلاس سرگرمش میکردند.
یک ماه بیشتر تا شروع امتحانات نمانده بود و دانشجوها از هر فرصتی برای تعطیل کردن کلاسها استفاده میکردند. شروین هم که جلسهی قبل غایب بود؛ با نگرانی به داخل کلاس نگاهی انداخت و زمانیکه استاد را روی صندلیاش ندید نفس راحتی کشید و روی تک صندلی خود نشست. پدرام ضربهی آرامی با خودکار به سر خواهرش نواخت و پرسید: «ساعت چنده؟»
– هفتاد، هشتاد تومنی هست.
– قیمتشو نپرسیدم.
پانیذ بدون اینکه به سمت پدرام برگردد گفت: «از ده و نیم گذشته.» بعد جزوهاش را باز کرد. پدرام رویش را به سمت دانشجویی که پشت سرش نشسته بود کرد و گفت: «ممنونم.» دانشجو پوزخندی زد و به شروین اشاره کرد که به آنها خیره شده بود. شروین چشم غرّهای به برادرش رفت و پرسید: «این چه کاری بود؟»
– هیچی فقط خواستم بگم …
– فقط خواستی بگی آخر هفته به ماشین من نیازی نداری.
– من کی اینو گفتم؟!
– ساعت ده و نیم؛ درست وقتی که دوستمو مسخره کردی.
پانیذ اخمی تحویل پدرام داد و دوباره به جزوهاش خیره شد. شروین سوییچ ماشین را از کیفش بیرون کشید و آن را روی تک صندلیاش کوبید تا به برادرش بفهماند برای بدست آوردن سوییچ اول باید دل پانیذ را بدست آورد. پدرام که منظور او را به درستی فهمیده بود کمی به جلو خم شد و نام خانوادگی پانیذ را به آهستگی صدا زد.
– خانوم رادمنش؟
– بله؟
– میخواستم عذر …
پانیذ سوییچ را روی تکصندلی او گذاشت و گفت: «نیازی نیست به خاطر ذاتتون عذرخواهی کنید.» پدرام خواست جواب توهین او را بدهد که صدای خواهرش بلند شد: «یکی بِره آموزش، بپرسه استاد میاد یا نه؟»
– خُب یه پیامک بفرست واسه سیمین، ازش بپرس استاد میاد یا نه؟
شروین با عصبانیت به سمت برادرش چرخید و پرسید: «پیامک بفرستم؟! اونم برای سیمین!! میخوای خفهم کنه؟» پدرام دستش را روی پیشانی بلندش کوبید و گفت: «آخ؛ اصلا حواسم نبود.»
پانیذ با انگشتان اشاره، چسب روی بینیاش را ماساژ داد و پرسید: «انقدر از پیامک بدش میاد؟!»
– تو هم فراموش کردی دختر استاد نابیناست؟! شروین این را گفت و شمارهی دوستش را گرفت. بعد از چند لحظه صدای خشک و جدی سیمین از پشت خط بلند شد: «بفرمایید.»
– سلام دوستم …
– تویی شروین؟ برای چی سرکلاس بهم زنگ زدی؟
– خواستم بپرسم بابات امروز میاد دانشگاه یا نه؟
– تو راهه، وقتیم برسه درس جلسه قبلو از تو میپرسه.
– وای من جلسهی قبل نبودم؛ حالا چیکار کنم؟
– خُب جزوهی اون قُلِتو بگیر. سیمین این را گفت و خداحافظی کرد.
شروین جزوهی برادرش را از روی تک صندلی او برداشت و مشغول خواندن شد. پانیذ با دلهره دستانش را روی جزوه گذاشت و پرسید: «امتحان داریم؟» شروین دستان او را از روی جزوه بلند کرد و درحالیکه با چشمانش به مطالعهاش ادامه میداد گفت: «شما نه.» پدرام از روی تکصندلیاش بلند شد و رو به خواهرش که با عجله جزوه را ورق میزد گفت: «یه طوری بخون حداقل دو خطش یادت بمونه!»
– یادم مونده؛ یه سوال بپرس.
پدرام کمی فکر کرد و بعد سوالی که در ذهنش نقش بسته بود پرسید. شروین نگاهی پرتشویش به او انداخت: «این تو جزوهات نبود!» پدرام چند صفحه جلوتر را به خواهرش نشان داد و گفت: «اینجاست.» بعد به صفحات قبل برگشت و ادامه داد: «تو جزوهی استاد شریفیرو خوندی.» شروین با دستان لرزان جزوه را به سمت خود برگرداند و مشغول مطالعه شد. دقایقی بعد استاد وارد کلاس شد و پدرام را به سوی خود فراخواند و از او خواست نمونه سوالها را روی تخته بنویسد. نوید سری برای استاد تکان داد و وارد کلاس شد و روی تک صندلی پدرام نشست و آدامسش را به تکیهگاه صندلی شروین که روی جزوهاش خم شده بود، چسباند. بعد به آخر کلاس رفت و کنار هوشنگ که همه چیز را دیده بود نشست. پدرام هم بعد از نوشتن نمونه سوالات سرجای خود نشست. شروین از خستگی به صندلی تکیه زد و به سخنان استاد گوش سپرد. دانشجویان با خسته نباشیدهای مکرر؛ استاد را از بالا بردن حجم جزوه در آن جلسه بازداشتند و همراه او از کلاس خارج شدند. شروین هم از جایش بلند شد تا از کلاس بیرون برود که پانیذ چیزی زیر گوشش گفت و او را سخت برآشفت. شروین به سرعت پالتویش را درآورد و آن را به سمت برادرش پرت کرد و با عصبانیت از کلاس بیرون رفت. هوشنگ هم بلافاصله بعد از او از کلاس خارج شد و هرچه دیده بود برایش تعریف کرد. نوید پالتو را از رویِ پدرام برداشت و در حالیکه پوزخندی میزد پرسید: «چرا هیچی بهش نگفتی؟» قبل از اینکه پدرام دهان باز کند؛ شروین وارد کلاس شد و کنار برادرش نشست و با چشم غرهای از نوید خواست آنها را تنها بگذارد. اما نوید به او اعتنایی نکرد و روی تک صندلیای در نزدیکی آنها نشست: «اومدی منت کشی؟» شروین آدامسی که به پالتویش چسبیده بود را به برادرش نشان داد و با ابرویش به نوید اشاره کرد و گفت: «هیچی بهش نمیگی؟» پدرام با نفرت به نوید نگاه کرد و بعد دست خواهرش را گرفت و او را با خود از کلاس بیرون برد. بیرون کلاس استاد سعیدی سرگرم صحبت با موبایلش بود. شروین که صدای سیمین را از پشت خط شنید لبخندی زد و گفت: «سلام برسونید استاد.» استاد ابروی بالا انداخت و دنبالهی حرفش را گرفت: «همین که گفتم؛ بعد دانشگاه میام دنبالت.» شروین که کنجکاو شده بود بلافاصله بعد از اینکه استاد گوشی را قطع کرد و به اتاق اساتید رفت؛ شمارهی سیمین را گرفت: «سلام دوستم؛ زود بگو ببینم خبریه؟»
– آره! پدرم فراموش کرده من نمیبینم.
– یعنی چی؟
سیمین آهی کشید و گفت: «پدرم میخواد من اولین نفری باشم که کلاس موسیقیشو میبینم!!»
– پس بالاخره راه افتاد.
– آره؛ ولی من نمیتونم ببینم! اینو میفهمی؟
– تو کلاس موسیقی دیده شدن مهمه نه دیدن! استعدادِ تورو، یه نابینام میتونه ببینه.
– یه نابینام میتونه ببینه؟!
شروین لبخندی زد و گفت: «آره میتونه.»
سیمین آهی کشید و گوشی را قطع کرد.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب