و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت چهارم
نوشته: س. م
استاد سعیدی طبق حرفی که زده بود بعد از دانشگاه به خانه رفت و دخترش را با خود به سالن نمایش آقای فریدونی برد.
سیمین بیاعتنا به تاریکی سالن نمایش خود را به صحنه رساند و از پلههای آن بالا رفت. استاد سعیدی که نمیتوانست جلوی پایش را ببیند؛ لوستر بزرگ را روشن کرد و به ذرات طلایی گرد و غبار که راهشان را از لای در نیمه باز سالن پیدا میکردند و روی صندلیهای تا شده مینشستند خیره شد. سیمین لبهی صحنه ایستاد و نغمهای غمناک از دل ویولنش بیرون کشید. پدر همراه با نگاهی تحسین آمیز برای او دست زد و گفت: «عالی بود دخترم.» سیمین از پدرش تشکر کرد و شمارهی شروین را از حفظ گرفت: «سلام دوستم؛ کجایی؟ خونه؟! هنوز حرکت نکردی؟ قرار بود کجارو نشونت بدم؟ آفرین سالن نمایش، منتظرتم. آدرسو میگم بابا بفرسته. مشکلی نیست؛ هر چقدر طول بکشه منتظرت میمونم.»
شروین به اُپن تکیه داد و به در اتاق برادرش زل زد. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و پدرام با لباس مسابقات اتومبیلرانی از آن بیرون آمد و پاورچین پاورچین به سمت راهرو رفت تا به خیال خود خواهرش را از خواب بعد از ظهر بیدار نکند؛ بیخبر از اینکه شروین کنار اُپن ایستاده و حرکات او را زیر نظر دارد. پدرام بند کفشش را محکم بست و خواست سوییچ را از روی جاکلیدی فیلی شکلِ کنار آیفون بردارد که متوجه جای خالی آن شد. او با عجله کفشش را درآورد و به سمت اتاق خواهرش رفت که صدای شروین بلند شد: «من اینجام.» پدرام با تعجب به خواهرش نگاه کرد و پرسید:«سوییچو تو برداشتی؟»
شروین شالش را مرتب کرد و گفت: «آره؛ باید برم یه جایی.»
– خب با تاکسی برو.
– یعنی راننده تاکسی سریعتر از داداشم، منو به سالن نمایش میرسونن؟!
پدرام سوییچ را از دست او قاپید و گفت: «میرسونمت دانشگاه.» شروین پیامک استاد سعیدی را به برادرش نشان داد و گفت: «میخوام برم اینجا.»
به کلاس موسیقی نزدیک شده بودند که موبایل پدرام روی داشبورد شروع به لرزیدن کرد. شروین از روی کنجکاوی نگاهی به گوشی برادرش انداخت و گفت: «پیامک اومده؛ بخونم؟» پدرام با سر جواب مثبتش را اعلام کرد و گفت: «حتما امیرِ.»
– آره؛ نوشته کدوم گوری هستی؟
– تو راهم داداش.
– بنویسم؟
– نه!
– سه تا پیامک از یه ناشناس برات اومده، بخونم؟
پدرام سری به نشانهی نفی تکان داد و کنار سالن نمایش ترمز کرد: «رسیدیم.» شروین از ماشین پیاده شد و به سمت کلاس موسیقی رفت. پدرام همزمان با دور زدن متوجه جای خالی موبایلش روی داشبورد شد و با عجله خود را به خواهرش که با صدای بلند به استاد سعیدی سلام میکرد رساند. سیمین که لبهی صحنه نشسته بود جواب سلام او را داد و گفت: «بابا رفته دنبال کارایِ اینجا» شروین پلهها را دو تا یکی بالا رفت و کنار او نشست. پدرام به آنها نزدیک شد و بعد از سلام، موبایلش را از خواهرش خواست. شروین گوشی را به سمت او گرفت و با دندانهای قفل شده گفت: «بیا بگیرش.»
پدرام به صحنه که تا کتفش بیشتر نبود تکیه داد و پرسید: «از چی ناراحتی؟»
– پیامکاتو بخونی میفهمی.
– امیر چیز بدی نوشته؟
– نه خیر!
پدرام موبایل را از او پسگرفت و غرغرکنان از سالن بیرون رفت که صدای شروین بلند شد: «دَرو پشت سرت ببند.» پدرام در سالن را با تمام قدرت به هم کوبید و با عجله خود را به ماشین رساند و همزمان با سوار شدن، آخرین پیامک فرد ناشناس را خواند. ” چرا جوابمو نمیدی بی معرفت؟ اصلا منو شناختی؟ مهتابم، این خط جدیدمه. ” پدرام لحظهای به صفحهی گوشی خیره ماند و بعد آن را روی داشبورد پرت کرد و به سرعت خود را به محل برگزاری مسابقه رساند.
از طرفی شروین که میدانست سیمین بیعلت او را تا سالن نمایش نکشانده کنارش نشست و با ملایمت گفت: «نمیخوای حرف بزنی؟»
– حرف نه؛ میخوام بدونم اینجا چه شکلیه؟ میخوام اینجارو با چشمایِ تو ببینم.
شروین نور زیبایی که صندلیهای قرمز رنگ سالن را در برگرفته بود توصیف کرد. اندازهی لوستر را شرح داد و به پردهی خاک گرفتهی صحنه که رنگش کمی کدر شده بود؛ اشارهای کرد و خواست دربارهی حکاکیهای روی در ورودی توضیح دهد که سیمین رنگِ پرده را پرسید. شروین نگاهی به پردهی بزرگ سالن نمایش انداخت و گفت: «همرنگ شاِلته.»
– یعنی مشکیه؟!
– نه بابا دوستم؛ شالت قرمزِ.
سیمین دستی روی جیب پالتویش کشید و زمانیکه زیپی روی آن لمس نکرد پرسید: «پالتوم چه رنگیه؟»
– سفید.
– حالا کارت به جایی رسیده که لباسای منو جا به جا میکنی؟
– با منی؟!
سیمین که متوجه حرف او نشد گفت: «دستم بهت برسه عطیه خانوم.»
– آها خدمتکارتونو میگی. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: «بهتره تا هوا تاریک نشده بریم خونه.» آنها سلانه سلانه به سمت در رفتند و خواستند از سالن بیرون بروند که متوجه گیرِ در شدند.
سیمین نوک عصایش را محکم به در کوبید و گفت: «اَه، گیر کرده.» شروین درحالیکه شمارهی برادرش را میگرفت گفت: «نگران نباش دوستم؛ الان میگم همونی که بستش بیاد بازش کنه.»
دقیقهای بعد صدای پدرام همراه با هیاهوی نامفهومی از پشت خط بلند شد: «الو …»
– بیا سالن نمایش.
– چی؟ بلندتر بگو، نمیشنوم.
– بیا …
شروین به صفحهی تیرهی موبایلش خیره شد و گفت: «لعنتی باتری خالی کرد؛ گوشیتو بده.» سیمین دستش را برای یافتن گوشی در جیب پالتویش فرو برد و بعد با دلهره گفت: «نیست، گوشیم نیست!!» شروین کاور ویولن را به دنبال گوشی جستجو کرد اما جز چند بسته قرص چیزی نیافت؛ روی صحنه را هم با دقت گشت و بعد از چند دقیقه جستجوی ناموفق، با بیحوصلگی به سمت دوستش برگشت: «نیست! باید صبر کنیم یکی بیاد دنبالمون؛ راستی ماجرای قرصا چیه؟» سیمین بستههای قرص را به سمت شروین گرفت و پرسید: «بروشورشو برام میخونی؟»
– همهشون قرص ضد افسردگیین.
– میدونم.
– برای کی این همه قرص گرفتی؟
– برای استاد رحمانی.
– استادتون افسردس؟
سیمین از ته دل خندید و گفت: «برای درس استاد رحمانی این قرصا رو خریدم.»
– به من نگاه کن و بگو تحقیق درسیه.
سیمین چشمان درشتش را به نگاه نگران او دوخت و پرسید: «از این چشما میخوای حقیقتو بفهمی؟» شروین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سیمین بستهای قرص در دست او گذاشت و گفت: «تا تورو دارم سراغ این قرصا نمیرم.»
– پس بریزشون دور.
– همین کارو میکنم دوستم.
دکتر نوابی بیخبر از حال و روز دخترش سرگرم مرتب کردن خانهاش بود؛ روی مبلها را جارو کشید و بعد به جان قالیچهی پر نقش و نگار رو به روی آنها افتاد که پدرام در حال خواندن پیامک وارد خانه شد و بعد از سلام به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب را یک نفس نوشید. مادر جارو برقی را خاموش کرد و پرسید: «خواهرت کجاست؟»
– فکر کنم هنوز کلاس موسیقیه.
مادر دست به کمر رو به روی او ایستاد و پرسید: «اونوقت تو اینجا چیکار میکنی؟!»
– بهم زنگ زد گفت بیا، منم اومدم خونه.
مادر به سمت تلفن رفت که صدای موبایل پدرام فضا را پر کرد. پدارم گوشی را جواب داد و سرگرم صحبت با استاد سعیدی شد.
– سلام استاد؛ نه سیمین خانوم اینجا نیست. گوشی شروین هم خاموشه!! نگران نباشید، حتما هنوز تو کلاسن، الان میرم دنبالشون. چشم استاد؛ خداحافظ. بعد به اتاقش رفت و همانطور که لباسش را عوض میکرد با صدای بلند گفت: «به دخترتون یاد بدین وسط حرفاش یه نگاهی هم به ساعت بندازه؛ شب شده هنوز حرفای خانوم خانوما تموم نشده.»
– دخترم این چیزارو بلده، حتما اتفاقی براش افتاده. مادر این جمله را با صدایی لرزان گفت و شمارهی شروین را گرفت.
پدرام با عجله خود را به سالن نمایش رساند و آنقدر با در چوبی آن کلنجار رفت تا بالاخره موفق به باز کردن آن شد. در همان لحظهی اول کل صندلیها را از نظر گذراند و زمانیکه کسی را آنجا ندید به سمت صحنه رفت که پشت پردهای بزرگ پنهان شده بود.
– کسی اینجا نیست؟
هیچ صدایی نیامد.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب