و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت ششم
نوشته: س. م
شروین که میخواست خاطرهی تلخ صبح را از ذهن برادرش بزداید؛ آستینهایش را بالا زد و غذای مورد علاقهی او را پخت و بعد از چیدن میز، همه را به آشپزخانه فراخواند. پدرام بدون اینکه روی صندلی بنشیند قاشقی از قورمه سبزی خورد و گفت: «یه چیزی کم داره.» شروین صندلی را برای مادرش بیرون کشید و پرسید: «نمک؟» و بعد زیر چشمی به مادر خیره شد که با اخم به او مینگریست. پدرام سری به معنای نفی تکان داد و گفت: «نمک داره؛ سوییچتو بده برم دوغ بگیرم.»
– تو جیب پالتومِ، برو برش دار.
پدرام به سمت راهرو رفت و خواست سوییچ را از جیب پالتوی خواهرش بیرون بکشد که دستش به قرص فلوکستین خورد. نام قرص را از بَر کرد و به اتاق خود رفت و شمارهی یکی از دوستان قدیمی ِ پدرش را که روانپزشک بود گرفت.
– سلام عمو رامین؛ پدرامم.
– سلام جانم.
– عمو میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
– حتما جانم.
پدرام در نیمه باز اتاقش را چِفت کرد و گفت: «فلوکستین چه کوفتیه؟»
– یه نوع قرص ضدافسردگیه عموجان.
– افسردگی؟! امکان نداره؛ اون به اندازهی دو نفر شاده.
– گاهی شاد بودن فقط نقابیه برای پنهون کردن غمِ آدما.
– حالا من چیکار کنم عمو؟
– بهش توجه کن؛ به حرف دلش گوش بده و راضیش کن بیاد مطبم.
– سعی خودمو میکنم.
– موفق باشی عموجان، خدانگهدار.
– ممنون، خداحافظ. بعد گوشی را قطع کرد و با خود گفت: «امکان نداره شروین افسرده باشه.» در همان زمان شروین بدون در زدن وارد اتاق برادرش شد و با کنجکاوی پرسید: «با کی حرف میزدی که اینطوری هُل کردی؟» پدرام از روی تخت بلند شد و رو به روی او ایستاد و چند ضربهی آرام به در نواخت و پرسید: «یاد گرفتی آبجی؟» شروین از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. صدای عمو رامین به ذهن پدرام هجوم آورد و او را مورد ملامت قرار داد. خواست در را باز کند و با خواهرش حرف بزند که صدای او را از پشت در شنید: «اجازه هست بیام سوییچو ازت بگیرم؟» پدرام در را به آرامی گشود و با ملایمت گفت: «شما چرا بیای؟ خودم میام تقدیم میکنم.»
– مسخره میکنی؟
پدرام سوییچ را در دست او گذاشت و چیزی نگفت.
– کی شیپور جنگو زدن من نشنیدم؟!
– منم نشنیدم.
صدای مادر به اعتراض بلند شد: «شام یخ کرد.»
– برو شامتو بخور که مغزت راه بیفته و بفهمی تا ماه دیگه به این سوییچ نیاز داری قهرمان. شروین این را گفت و قدمی به سمت اتاقش برداشت که زمزمههای برادرش را شنید: «چطوری کمکت کنم؟»
– اونی که کمک میخواد من نیستم.
– شنیدی چی گفتم؟!
– انقدر بلند با خودت حرف میزنی مامانم از آشپزخونه صداتو میشنوه، من که کنارتم.
– برای همیشه؟
– خودتو لوس نکن، سوییچو بهت نمیدم.
پدرام دست خواهرش را گرفت و ملتمسانه گفت: «آبجی اگه مشکلی داری به خودم بگو.» شروین لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: «یاد مسابقهی آخر ماه افتادی مهربون شدی؟»
– میخوای بگی قبل از این نامهربون بودم؟!
مادر بشقابش را از روی میز برداشت و گفت: «تو همیشه مهربونی پسرم؛ برای همینم همه ازت سوءاستفاده میکنن.» پدرام سرش را به سمت آشپزخانه چرخاند و پرسید: «منظورتون چیه؟» شروین قبل از اینکه مادر دهانش را باز کند گفت: «آقای باقری زنگ زد خونه تا ازت بخواد برای معده دردش قرص بگیری.»
– خب چرا بهم نگفتی؟
– اومدم بگم، تو نذاشتی. شروین این را گفت و به اتاقش رفت و درحالیکه دکمههای مانتویش را میبست به هال برگشت. نگاهش را به اطراف چرخاند و مادر را دید که دستانش را روی اُپن ستون کرده و به او مینگرد. کفشهای پاشنه بلندش را پوشید و گفت: «نیم ساعت دیگه برمیگردم.» بعد وارد راهپله شد که گفتگوی آقای باقری و برادرش را شنید: «چرا هر وقت چیزی میخواین سراغ منو میگیرین؟»
– چون تو رو مثل پسر خودم میدونم.
– مثل پسرتون یا نوکرتون؟
– این چه حرفیه پسرم؟!
– پسرتون نیم ساعت دیگه از باشگاه میاد؛ من صاحب خونتونم. بعد به سرعت از پله ها پایین آمد و با شروین رو به رو شد که با سوییچ بازی میکرد. نفسش که جا آمد با فریادی از خواهرش خواست وارد خانه شود اما او بیاعتنا به فریاد برادرش راهی داروخانه شد.
شروین با قرص معده به خانه برگشت و آیفون منزل آقای باقری را زد. صدای دورگهی شاهین از آیفون پخش شد: «کیه؟»
– منم، بیا قرص باباتو بگیر.
– بیارش بالا.
شروین که از کوره در رفته بود گفت: «حواست باشه داری با شروین حرف میزنی نه پدرام؛ بیا قرصو بگیر تا نیومدم خونهرو روی سرت خراب نکردم.» شاهین تک خندهای کرد و گفت: «تهدید نکن بچه.» بعد گوشی آیفون را گذاشت و خود را به شروین رساند که دست به کمر کنار در پارکینگ ایستاده بود. شاهین نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و گفت: «خونهرو خراب کن ببینم.»
– حالا که خودت اومدی پایین خرابش نمیکنم.
شاهین قرص را از دستان او بیرون کشید و گفت: «دفعه بعد باید خودت بیارش بالا، فهمیدی؟»
– من فهمیدم اما مثل اینکه تو حرف منو نفهمیدی.
– برو بچه.
شروین به سرعت به زیر زمین رفت و با تفنگ شکاری خاک گرفتهای برگشت و شکم شاهین را نشانه گرفت: «حالا کی بچهاس؟»
– فکر کردی این عتیقه بزرگت میکنه؟
– شاید منو بزرگ نکنه؛ اما حتما تو رو کوچیک میکنه. این را گفت و با تمام توانش قنداق تفنگ را به شکم او کوبید. فریاد شاهین به هوا رفت و قرص از دستش به زمین افتاد. شروین پوزخندی زد و گفت: «اجازه میدم خودتم از این قرص استفاده کنی.»
– میکشمت.
شروین تفنگ را آمادهی شلیک کرد و گفت: «باید ببینیم سرعت تو بیشترِ یا سرعت انگشت من که روی ماشهاس.» پدرام از پنجرهی اتاقش نگاهی به حیاط انداخت و خواهرش را دید که تفنگ شکاری را به سمت شاهین نشانه رفته است. با دستپاچگی پنجره را گشود و داد زد: «چیکار میکنی دیوونه؟»
– دارم ادبش میکنم، کاری که پدر و مادرش نکردن.
شاهین که دردش کمی آرام گرفته بود با نفرت به شروین نگاه کرد و گفت: «خفه شو.»
– شنیدی چی گفت؟
پدرام به سرعت خود را به آنها رساند و خواست تفنگ را از شروین بگیرد که او گامی به عقب برداشت و گفت: «تا نَگه غلط کردم؛ این تفنگ از دستم جدا نمیشه.» پدرام کمی فکر کرد و گفت: «اگه من به جاش بگم، قبوله؟» شاهین نگاه تحقیرآمیزی به پدرام انداخت و رو به شروین پوزخند زد. شروین سر اسلحه را به طرف برادرش گرفت: «خُب بگو.» پدرام بعد از مکثی طولانی غرورش را زیر پا گذاشت و گفت: «غلط کردم.» شروین به سمت شاهین برگشت: «حالا نوبت توئه.»
– فکر کردی این عتیقه شلیکم میکنه؟
شروین گلولهای هوایی شلیک کرد و با عصبانیت داد زد: «بگو.»
شاهین بدون اینکه خودش را ببازد انگشت اشاره را روی پیشانیاش گذاشت: «اگه میتونی به اینجا شلیک کن.» بعد قاه قاه خندید. پدرام نگاهی از روی نگرانی به خواهرش انداخت و پرسید: «همهی این کارا به خاطر یه قرص معدهاس؟» شروین قرص ضد افسردگی را از جیبش درآورد و جواب داد: «به خاطر این قرصه داداشم؛ من از دست تو دیوونه شدم.» شاهین که ترس در وجودش رخنه کرده بود گفت: «دیوونه شدی؟! یعنی چی؟» شروین نوک تفنگ را روی پیشانی او گذاشت و جواب داد: «یعنی آخرین خواستهتو بگو» بعد شروع به شمردن کرد.
– یک، دو، سه …
– غلط کردم؛ غلط کردم دست از سرم بردار دیوونه.
شروین سر تفنگ را رو به زمین گرفت و قرص معده را به دست او سپرد و زمزمه وار گفت: «آخیش، دلم خنک شد.» شاهین به سرعت از آنها فاصله گرفت و وارد ساختمان شد. پدرام تفنگ را با احتیاط از دستان خواهرش جدا کرد: «فکر کنم به اندازهی کافی ادب شد.» شروین قرص فلوکستین را به برادرش داد و گفت: «اینم با آشغالا بذار دم در.»
– لازمش نداری؟
– یعنی انقدر خوب نقش بازی کردم تو هم باورت شد دیوونم؟!
پدرام آه سردی کشید و به سمت خانه گام برداشت.
– میخوای کمکم کنی؟
پدرام با اشتیاق به سمت او برگشت و گفت: «معلومه آبجی.» شروین شمارهی دوستش را گرفت و گوشی را روی بلندگو گذاشت: «سلام سیمین جون، تحقیقت به کجا رسید؟ به این زودی تمومش کردی؟ آفرین. گفتی این قرصارو برای درس کدوم استاد خریدی؟ آها استاد رحمانی. امیدوارم بالاترین نمرهرو ازش بگیری. راستی یه بسته از قرصا پیش من جا مونده. چشم دوستم، نگهش نمیدارم. خداحافظ.» بعد گوشی را قطع کرد و منتظر واکنش برادرش ماند. پدرام که با شنیدن حرفهای سیمین از پشت تلفن خیالش راحت شده بود گفت: «سوییچو بده ماشینو بیارم تو پارکینگ.» شروین ابرویی بالا انداخت و به سمت خانه رفت.
– هلش بدم بیارمش تو پارکینگ؟!
شروین با صدای بلند خندید و سوییچ را به آرامی به سمت برادرش پرت کرد. پدرام سوییچ را در هوا قاپید و گفت: «بعد مسابقهی آخر ماه بهت برش میگردونم.» شروین شانهای بالا انداخت و به سمت پلهها رفت. پدرام هم به زیرزمین رفت و تفنگ را در صندوقی که یادگاریهای پدر را در آن نگه میداشت؛ گذاشت و درش را قفل کرد. بعد ماشین را به داخل پارکینگ راند و خواست وارد خانه شود که بطری بزرگ دوغ تالاپی از روی صندلی عقب پایین افتاد و او را متوجه خود ساخت. بطری را برداشت و با صدای بلند به تمام وقایع آن روز خندید.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب