و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت هفتم
نوشته: س. م
فصل دوم
عمر پاییز به سر آمده بود و دانشجویان رغبتی برای شرکت در کلاسها نداشتند. پانیذ هم که از همه کم حوصلهتر بود با بیمیلی وارد کلاس شد و نگاهی به چند دانشجویی که روی تک صندلیهای دور از هم نشسته بودند انداخت و بعد کنار شروین نشست: «میمونی تا استاد بیاد؟»
– آره!
– بیا ما هم مثل پسرا بریم خونمون.
شروین پوزخندی زد و گفت: «یه نگاه به حیاط بنداز.» پانیذ به سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطهی بزرگ دانشگاه انداخت و گفت: «با یه ژستی از کلاس رفتن بیرون که فکر کردم تا یه ماه دیگه دانشگاه نمیان؛ نگو رفته بودن استقبال استاد.» بعد شروع به تقلید حرکات همکلاسیهایش کرد. نوید با صدای بلند خندید و گفت: «خوب ادای پدرامو درآوردی.» پانیذ سر جایش میخکوب شد و به شروین چشم دوخت که مشغول پاکنویس کردن جزوهاش بود؛ نفس راحتی کشید و سر جایش نشست و به نوید اشاره کرد تا حرفش را تکرار نکند. پدرام در حال گفتگو با استاد سعیدی وارد کلاس شد.
– اگه آسونتر بگیرین تو همین کلاسم میشه پیداش کرد.
استاد دستی به ریش بلندش کشید و گفت: «نا امیدم کردی.» پدرام که انتظار شنیدن همچین حرفی را از استاد سعیدی نداشت به مِن مِن کردن افتاد. نوید مِن مِن کردن او را مورد تمسخر قرار داد و گفت: «بسپریدش به من استاد؛ قول میدم دو روزه پیداش کنم.» استاد به سمت تخته رفت و با خط درشت روی آن نوشت: ” مِن مِن کردن خیلی بهتر از مَن مَن کردن است. ” بعد به دانشجویی نزدیک شد و به آرامی پرسید: «هفتهی پیش تا کجا گفتم؟» دانشجو جزوهاش را به او نشان داد و گفت: «تا اینجا، یه تمرین دو نمرهای هم داده بودین.» بعد جزوه را ورق زد و به نُتی که نوشته بود اشاره کرد. استاد جزوه را به سمت خود چرخاند: «خوبه، اما فقط به اندازهی نیم نمره.» بعد نگاهی به کل کلاس انداخت و پرسید: «شما تمرینو انجام ندادید؟» پدرام جزوهاش را به خواهرش سپرد و گفت: «تو بگو نوشتم، من میگم نرسیدم بنویسم.» پانیذ آهی کشید و گفت: «خوش به حالت شروین؛ ایکاش یکی هم پیدا میشد هوای مارو داشت.»
– دو تا نُت نوشتم، یکیش مال شما.
شروین جزوه را روی صندلی پانیذ گذاشت و استاد را با صدای بلند به سوی خود فراخواند. استاد به آنها نزدیک شد و جزوهی باز پدارم را برداشت و به دقت آن را بررسی کرد و گفت: «خیلی خوبه خانوم رادمنش، پیشرفت کردین.» پانیذ با دلهره از استاد تشکر کرد و جزوه را از او پس گرفت. شروین جزوهاش را به سمت استاد چرخاند و پرسید: «این چطوره استاد؟»
– عالیه! آفرین!
شروین در دلش خندید و زمزمهوار گفت: «نُتی که به کمک سیمین نوشته بشه، بایدم عالی باشه.» بعد با لبخندی از استاد تشکر کرد. استاد نگاهی پرسشگر به پدرام انداخت و جواب تمرین را از او خواست.
– نتونستم نُت اون ترانهرو بنویسم.
استاد ماژیک را به پدرام سپرد و رو به کل کلاس گفت: «اگه آقای صالحی بتونه نُت این ترانهرو بنویسه؛ به هیچکس منفی نمیدم و اگه نتونه به همهتون منفی میدم.» کلاس چند دقیقه در سکوت مطلق فرو رفت تا او نُت مناسبی را روی تخته آورد و رو به روی نوشتهی درشت استاد نوشت: ” نوایی نوایی ” همهی دانشجویان به جز نوید، خنده را سر دادند. درست وقتی که پدرام، نام خانوادگی نوید را از روی تخته پاک کرد استاد نگاهی به تخته انداخت و از دانشجویان خواست پدرام را مورد تشویق قرار دهند. بعد ماژیک را از او پس گرفت و گفت: «یه نمرهی منفی برات گذاشتم.»
– چرا استاد؟!
– به خاطر دروغی که گفتی.
– دروغ؟!
– تو به خودت دروغ گفتی که نمیتونی نُت اون ترانهرو بنویسی.
پدرام نفس راحتی کشید و سر جایش نشست و جزوهای را که روی تک صندلیاش رها شده بود باز کرد و سرگرم خواندن نوشتهی پانیذ شد. پانیذ با خودکاری صورتی رنگ پایین نُت نوشته بود: «داشتم سکته میکردم، به خاطر منفیای که به جای من گرفتی ازت ممنونم و قول میدم جبران کنم.» پدرام لبخندی زد و با انرژی به سخنان استاد گوش سپرد.
کلاس که تمام شد شروین به سمت سلف سرویس رفت و در شیشهای آن را به سختی باز کرد و انتهای صف طولانی دریافت غذا ایستاد و به ساعت دیواری بالای بوفه خیره شد. هر چند دقیقه صف تکان نامحسوسی میخورد و حوصلهی او را بیشتر سر میبرد. با خود قرار گذاشت از این فرصت به خوبی استفاده کند و به جای نگاه کردن به ساعت دیواریِ سلف به جزوهاش نگاهی بیندازد و خود را برای امتحانی که در پیش داشت محیا کند. ده صفحهای را خواند و نگاهی به موبایلش انداخت که پیامکی از طرف پدرام روی آن ظاهر شد: ” میای بریم رستوران حمید؟ “شروین شمارهی برادرش را گرفت و پرسید: «میانترم ساعت بعد یادت رفته که میخوای بری رستوران؟!»
– هم میانترمش یادمه هم تهمتی که بهم زد.
– چه تهمتی؟! استاد جلیلی فقط یه سوال ازت پرسید!
– جملهاش سوالی نبود شروین، بهم گفت تقلب کردی.
– سرکلاس دربارهاش حرف میزنیم.
– من سر اون کلاس نمیام، خداحافظ.
شروین موبایل و جزوه را با هم داخل کیفش انداخت و غذایش را گرفت و روی صندلیِ کنار بوفه نشست و به بطریهای رنگارنگ دوغ و نوشابه درون یخچال شیشهای خیره شد و گفت: «اگه استاد جلیلی پدرامو حذف کنه منم درسمو حذف میکنم؛ اینطوری ترم بعد میتونیم با هم این درسو برداریم.» بعد لبخند کم رنگی زد و به غذایش چشم دوخت.
پدرام نگاهی به سلف سرویس انداخت و به سمت آب سرد کن که بالای سرِ گلهای همیشه بهار نگهبانی میداد رفت؛ مشتی آب نوشید و خواست دستش را با شالگردنش خشک کند که صدای پانیذ او را از این کار منصرف کرد.
– آقای صالحی.
پدرام دستمال کاغذی را از دستش گرفت و با لبخندی از او تشکر کرد. پانیذ کاغذی را به سوی او گرفت و گفت: «میشه جواب این سوالارو برام بنویسین؟»
– البته! بعد خودکاری از جیبش بیرون کشید و همزمان با توضیح کامل؛ پاسخ سوالات را نوشت و برگه را به او برگرداند: «لطفا به استاد جلیلی بگین، صالحی درسشو حذف کرد.» بعد از دانشگاه بیرون رفت و پانیذ را در میان بُهت و ناباوری تنها گذاشت.
دقایقی بعد؛ استاد جلیلی که از گرهی ابروهای پرپشتش مشخص بود به هیچ وجه امتحان آن روز را به آینده موکول نمیکند وارد کلاس شد و از دانشجوها خواست برگهای درآورند و سوالاتی را که او روی تخته مینویسد، یادداشت کنند. شروین با ناراحتی برگهای از دفتر کلاسوریاش جدا کرد و به صحبتهای همکلاسیهایش گوش سپرد. یکی میگفت:» هفتهی بعد امتحان بگیرین استاد.» دیگری میگفت: «اصلا میانترم نگیرین.» استاد هم بیاعتنا به آنها سوالات را روی تخته مینوشت. نوید ورقی از دفتر هوشنگ جدا کرد و گفت: «حضور، غیاب میکردین بعد امتحان میگرفتین.» استاد جلیلی به سمت نوید برگشت گفت: «از روی ورقههاتون حضور و غیاب میکنم.»
– حالا از چند نمرهس استاد؟
استاد زیر آخرین سوال نوشت: ” از ده نمره. ” بعد به ساعت مچیاش نگاهی کرد و گفت: «نیم ساعتِ دیگه ورقههارو جمع میکنم.» پانیذ سوالات را دست و پا شکسته جواب داد و به برگهی خالی ِشروین نگاه کرد: «چرا نمینویسی؟» شروین سرش را روی برگه گذاشت و گفت: «نباید میرفت.»
– قول میدم درستش کنم …
استاد با ماژیک ضربهای به میزش زد و گفت: «مشورت نکنید.» آنها لحظهای به استاد چشم دوختند و بعد سرشان را پایین انداختند. پانیذ هر سوالی را که جواب میداد؛ نگاهی هم به برگهی خالی شروین میانداخت. میدانست اگر چیزی به او نگویید تا آخر کلاس هم جوابی روی آن برگه نمینویسد برای همین با پاشنهی کفش روی پای شروین کوبید و زمانیکه جیغ او به هوا رفت به استاد نگاه کرد و در دلش گفت: «یادم نبود کفش پاشنه بلند پامه.» استاد به شروین که درد در چهرهاش موج میزد خیره شد و پرسید: «اتفاقی افتاده خانوم صالحی؟!» شروین دستانش را روی پهلوی راستش گذاشت و گفت: «چیزی نیست استاد، کلیهم یه لحظه گرفت!» و بعد طوری که فقط پانیذ بشنود گفت: «کلیهی وجودم درد گرفت.» استاد نگاهی به موبایلش که در حال زنگ خوردن بود انداخت و از کلاس خارج شد. پانیذ هم از این فرصت استفاده کرد و از شروین پرسید: «برای چی نمینویسی؟!»
– برای داداشم.
– داداشم داداشم داداشم، تو هم کشتی مارو با این داداشت. ببین چی دارم بهت میگم؛ تو این امتحان کمتر از هشت بگیری دیگه حق نداری بهم بگی دوستم! فهمیدی؟ شروین نگاهی حاکی از تعجب به او انداخت و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد و گفت: «انقدر باهم مشورت نکنید.» وقتی صدای خندهی دانشجویان بلند شد گفت: «ورقههارو آخرکلاس تصحیح میکنم تا با هم بخندیم.»
از طرفی پدرام در رستوران فوقالعاده زیبای پسرعمهاش منتظر بود تا پیشخدمت، میز را بچیند و او را با غذاهای ایتالیایی تنها بگذارد. پیشخدمت بعد از چیدن میز نگاهی به آن انداخت و زمانیکه از اشتها آور بودنِ چیدمان روی آن مطمئن شد به سمت میز دیگری رفت. پدرام قاشقی از غذا برداشت و آن را تا نزدیکی دهانش آورد که سوزش عجیبی در پس گردنش حس کرد؛ او با عصبانیت برگشت و حمید را روی به روی خود دید: «پس گردنی پیش غذای جدیدتونه؟» حمید روی صندلی کنار پدرام نشست و پرسید: «چرا دختر داییرو نیاوردی، تک خور؟»
– بیارمش تا با این پیش غذا ازش پذیرایی کنی؟
– دستم بشکنه اگه همچین کاری کنم.
– الهی آمین.
حمید کمی به جلو خم شد و پیشانی او را بوسید و گفت: «قربون پسردایی نازک نارنجیم برم.»
– الهی آمیـــــــن.
حمید تک خندهای کرد و گفت: «شروین میدونست میای اینجا و نیومد؟»
– آره.
– به خاطر اون حرفا ازم دلخوره؟
– میذاری غذامو بخورم یا نه؟
حمید شمارهی شروین را گرفت تا از او عذرخواهی کند اما کسی جواب نداد. به صفحهی گوشی خیره شد و با تردید پرسید:«همهی حرفامو بهش گفتی؟» پدرام قاشقی از غذا خورد و گفت: «خوشمزهس.»
– جواب منو بده.
پدرام از روی صندلی بلند شد و کیف پولش را از جیب شلوارش درآورد: «حساب ما چقدر شد؟» حمید ببخشیدی گفت و از او دور شد و روی صندلی دیگری نشست و به پیشخدمت سفارش کرد به مشتریان بعدی بگوید آن میز رزرو شده است. با خود فکر کرد چطوری بدون پس گرفتن حرفهایش، از شروین عذرخواهی کند. به دنبال جواب بود که صدای موبایلش بلند شد. نگاهی به گوشی انداخت و زمانیکه اسم شروین را روی آن دید مشتاقانه جواب داد: «سلام دختر دایی.»
– سلام حمیدخان. ببخشید جواب ندادم، سر کلاس بودم.
– آخرش منو با این مدل صدا کردنت جوون مرگ میکنی. آخه چرا میگی خان؟
– انتظار داری بگم جان؟ پسرای این دوره زمونه چه توقعاتی از آدم دارنا. واه واه. بعد با صدای بلند خندید.
– خداروشکر خیلی شنگولی.
– شنگول، منگول، حبهی انگور؛ یه قصه برام بگو تا صدات کنم حمیدجان.
– امروز امتحان داشتی دختر دایی؟
– از کجا فهمیدی؟!
– آخه قاطی کردی عزیزم.
شروین خندید و گفت: «داداش اونجاست؟»
حمید سرش را به سمت پدرام چرخاند: «آره، میگفت ازم دلخوری …»
– آره ازش دلخورم؛ نمیدونی چطوری خون به جیگرم میکنه.
– الهی من بمیرم اینارو نشنوم.
– …
– الو … شروین جان؟ الو … چرا حرف نمیزنی؟
– دارم از مردنت جلوگیری میکنم.
– دیگه غصه نخوریا؛ اگه غصه بخوری من میمیرم.
– مگه دوستم میذاره من غصه بخورم؟ اگه بدونی امروز برام چیکار کرد …
حمید دستش را روی گوشی گذاشت با خود زمزمه کرد: «باید حدس میزدم پای یکی دیگه وسطه که پدرام از جواب دادن طفره میره.» بعد موبایل را به گوشش چسباند و با دقت به حرفهای شروین گوش سپرد.
– فکرشم نمیکردم جرات همچین کاریو داشته باشه. باورت میشه به جای پدرام امتحان داد؟ بهش بگو از ده نمره ده شده.
حمید آهی از اعماق وجودش کشید و گفت: «خیلی دوسش داری؟»
– قبلا دوسش داشتم اما حالا عاشقشم.
حمید به سختی گوشی را در دستش نگه داشت و گفت: «خداحافظ دختر دایی.»
– انقدر بدم میاد از کسایی که قبل من خداحافظی میکنن.
– خب اول تو خداحافظی کن دختر دایی. بعد گوشی را روی میز گذاشت و گوشهایش را با دستانش گرفت تا صدای او را نشنود.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب