و اکنون سرنوشت را بنواز – قسمت نهم
نوشته: س. م
فرید از کنار شرکت کنندههای مسابقهی اتوموبیلرانی گذشت و خود را به امیر که عرض پیست را قدم میزد رساند و پرچم شروع مسابقه را از دست او بیرون کشید: «این دست تو چیکار میکنه؟!» امیر پرچم را از او پس گرفت و گفت: «وقت کُشی میکنه، تا پدرام خودشو برسونه.» فرید به ماشین پدرام که به سختی راه میرفت اشاره کرد و گفت: «فکر نکنم بتونه با اون مسابقه بده.» امیر با عجله خود را به دوستش رساند و با عصبانیت پرسید: «این چه وضعیه؟ با این میخوای مسابقه بدی؟!» پدرام لگد محکمی به چرخ ماشین زد و گفت: «وسط راه اینطوری شد.»
– پس برندهی امروز تو نیستی؟
– بازم رو رفیقت شرط بستی؟
امیر حرف او را تصحیح کرد: «رو بُرد رفیقم!»
– یعنی تو نمیدونی من از شرط بندی خوشم نمیاد؟
– من باید خوشم بیاد که قبلِ این افتضاح میومد.
– حالا شرطو به کی باختی؟
امیر به سینا که کنار ماشینش ایستاده بود و به آنها مینگریست اشاره کرد: «به اون، حالا مجبورم یه هفته ماشینمو بدم بهش.» پدرام خود را به سینا رساند و دستش را به سمت او دراز کرد: «سلام، من پدرامم.» سینا دستش را فشرد: «سپهری هستم.»
– چه رسمی! منم صالحی هستم.
سینا به ماشین او اشاره کرد و گفت: «دیدم که ریپ میزد، با این میخوای مسابقه بدی؟!»
– نمیتونم مسابقه بدم! خودت که گفتی، ریپ میزنه.
– مطمئنی نمیخوای مسابقه بدی؟
– من کی گفتم نمیخوام؟ گفتم نمیتونم.
– خب چرا نبردیش تعمیرگاه؟!
– اتفاقا الان از تعمیرگاه اومدم!
سینا درحالیکه جعبه ابزار را از صندوق عقب ماشینش بیرون میکشید گفت: «احتمالا ماشینو فرستادی زیر دست شاگرد مکانیک و هی گفتی؛ زود درستش کن میخوام برم.» بعد به سمت کاپوت رفت و ادامه داد: «بجنب بابا، دیرم شد.» پدرام با تعجب به او خیره شد و پرسید: «تو اینارو از کجا میدونی؟!»
– خودم تجربهش کردم.
– راننده بودی یا شاگرد مکانیکی؟
– دومی! حالا کاپوتو بزن بالا ببینم چشه.
پدرام در کاپوت را زد و پرسید: «میتونی درستش کنی؟»
– باید ببینم.
سینا بعد از تنظیم پلاتینها در کاپوت را محکم بست و با صدای بلند گفت: «یه دور بزن ببینم درست شد یا نه؟» پدرام با مهارت خاصی ماشین را به چرخش سیصد و شصت درجه واداشت. تماشاچیان که با دیدن این صحنه به وجد آمده بودند یک صدا گفتند: «دوباره، دوباره.» سینا بیاعتنا به نمایش پدرام گفت: «این دورو نگفتم باهوش، یکم باهاش برو ببین ریپ میزنه یا نه؟» پدرام درحالیکه ماشین را به سمت جایگاهش میبرد سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد: «درست شد اوستا.» سینا جعبه ابزار را به صندوق عقب برگرداند و سوار ماشینش شد. امیر که خیالش از پدرام راحت شده بود؛ پرچم شروع مسابقه را به فرید سپرد و از رانندهها خواست در جایگاه خود قرار بگیرند. با بالا رفتن پرچم شروع مسابقه سینا و پدرام که هرکدام میخواستند مهارتشان را به رخ دیگری بکشند؛ پایشان را روی پدال گاز فشردند و دیگر شرکت کنندهها را پشت سرگذاشتند. آنها بعد از به نمایش گذاشتن تواناییهایشان همزمان با هم از خط پایان گذشتند و همه را شگفت زده کردند.
پدرام که سعی داشت ناراحتیاش را پشت چهرهی خندانش پنهان کند به سینا نزدیک شد و پرسید: «اگه نتیجهرو میدونستی ماشینمو تعمیر نمیکردی، درسته؟» سینا سوال او را بیپاسخ گذاشت و به سمت امیر که چند قدم دورتر از آنها ایستاده بود رفت: «من بردم.» امیر به پدرام اشاره کرد و گفت: «تو نبردی، مساوی کردی! پس شرطی که بستیمو فراموش کن.»
– من با یه برنده مساوی کردم و تو شرطو باختی، پس زیر حرفت نزن!
امیر گوشهی لبش را جوید و گفت: «باشه، به خاطر اون حرف ازت معذرت میخوام.»
– مسئلهای نیست رفیق فراموشش کردم؛ اما تو قول بده حرفای منو فراموش نکنی.
– باشه برنده.
سینا لبخندی زد و از او دور شد. دقیقهای بعد پدرام ماشینش را به سمت امیر راند و درست جلوی پای او ترمز کرد. امیر قدمی به عقب پرید و داد زد: «چیکار میکنی ابله؟»
– چون جلوی پات ترمز زدم ابلهام؟ دفعهی بعد از روت رد میشم.
– شیطونه میگه همچین بزنم تا خط پایان بری برنگردی.
– بچه که زدن نداره، حالا بیا سوارشو میخوام یه سوال ازت بپرسم.
– تو میخوای بپرسی، پس پیاده شو!
– باشه داداش پیاده میشم، تو فقط جواب سوالمو بده.
امیر برای کنترل خشمش نفس عمیقی کشید و پرسید: «چی میخوای بدونی؟» پدرام درحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت: «میخوام بدونم سینا چی به داداشم گفته که اینطوری عصبیش کرده.»
– اون چیزی نگفت؛ من یه چیزی قبل مسابقه بهش گفته بودم که به تریش قباش برخورد.
– خب چی بهش گفتی؟
– قرار بود یه سوال بپرسی.
– قرار بود از امیر یه سوال بپرسم؛ از داداشم که میتونم چند تا سوال بپرسم، نمیتونم؟
– بازنده.
پدرام چشمان غضب آلودش را به امیر دوخت: «نفهمیدم، به من گفتی بازنده؟»
– نمیدونستم انقدر به این کلمه حساسی، بازنده!
پدرام برای کنترل خشمش نفس عمیقی کشید و زمانیکه با این کار آرام نشد لگد محکمی حوالهی چرخ جلوی ماشینش کرد و پرسید: «به کی گفتی بازنده؟»
– به سینا؛ آخه فکر نمیکردم بتونه باهات مساوی کنه.
پدرام کمی فکر کرد و گفت: «پس واسه این بود که ماشینمو تعمیر کرد.»
– آره، میخواست به من ثابت کنه به تو نمیبازه.
– ازش خوشم اومد.
– حالا میذاری بریم به کارمون برسیم یا نه؟
– برو داداش برو.
– میشه انقدر بهم نگی داداش؟
– پس چی بگم؟
– بگو امیر.
– ای بیمعرفت، برادریتم تو شرط بندی باختی؟!
– خداحافظ دیوونه.
پدرام سوار ماشینش شد و با صدای بلند گفت: «خداحافظ امیر!» بعد با چشمانش ماشین سینا را که به سمت خروجیِ پیست رانده میشد تعقیب کرد که زنگ موبایلش، فرصت لازم را برای ناپدید شدن در اختیار سینا قرار داد. پدرام به اسم خواهرش که روی گوشی افتاده بود نگاه کرد و بعد جواب داد: «سلام …»
– سلام، ماشینم سالمه؟
– آره سالمم!
– این یعنی ماشینو داغون کردی؟ میکشمت؛ تو فقط پات به خونه برسه …
پدرام وسط حرفش پرید: «یه دقیقه هیچی نگو!» شروین بعد از چند لحظه سکوتش را با فریادی شکست: «زود بیا خونه.»
– باشه، خداحافظ.
پدرام دکمهی پایان مکالمه را فشرد و غرغرکنان گفت: «ایکاش به جای تو یه برادر داشتم.» با این حرف به یاد حمید افتاد و خواست شمارهی او را بگیرد که متوجه شد شروین هنوز پشت خط است. با عجله گوشی را روی خواهرش قطع کرد و گفت: «آخه الان وقت گیرکردن بود؟» بعد برای یافتن راه مناسبی برای آرام کردن خواهرش، به فکر فرو رفت که سینا با کوبیدن سوییچش به شیشهی ماشین، او را از فکر بیرون آورد. پدرام برای اینکه صدای سینا را واضحتر بشنود شیشه را کمی پایین کشید و نگاه پرسشگرانهاش را به او دوخت: «چی؟»
– میگم چرا راه نمیفتی؟
پدرام کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «وقتی ماشین خرابه چطوری راه بیفتم؟!»
– سابقه نداشت ماشینیرو تعمیر کنمو زودتر از یک ماه آخ بگه.
– من بالاخره نفهمیدم، تو تعمیرکاری یا شاگرد مکانیک؟
سینا کارت تعمیرگاهش را به پدرام داد و گفت: «در کاپوتو بزن.»
– زحمتت میشه، خودم درستش میکنم.
– تو اگه تعمیر بلد بودی مسابقه به خاطرت عقب نمیافتاد.
پدرام آهی کشید و گفت: «راستشو بخوای ایندفعه خودم ریپ میزنم نه ماشینم!» سینا به جعبه ابزار سنگینی که در دست داشت نگاه کرد و بعد به سمت ماشین خود رفت. پدرام که دور شدن او را از آینه دید؛ سرش را روی فرمان گذاشت و به فکر فرو رفت که سینا در ماشین را باز کرد و روی صندلی جلو نشست. پدرام نگاهی به او انداخت و گفت: «فکر کردم رفتی.»
– اشتباه کردی! حالا بگو ببینم چی شده؟
– دلم گرفته سینا.
– سپهری هستم!
پدرام بیاعتنا به لحن خشک او به حرفش ادامه داد: «هیچکس تو این دنیا نگران من نیست.»
– خب این طبیعیه، کسی نگران یه حرفهای نمیشه!
– منظورت از حرفهای منم؟!
سینا سری به معنای تایید تکان داد و گفت: «فقط یه حرفهای میتونست با من مساوی کنه.»
– خوشم اومد، همزمان به هردومون نون قرض دادی.
– حالا حالت بهتر شد؟
– آره؛ اما هنوزم کسی نگرانم نیست.
– حالا که انقدر دوست داری همه نگرانت باشن، بیعرضه باش!
– چی؟!
– بازندهی بیعرضه بیشتر بهت میاد تا سالار سرعت.
پدرام برای کنترل خشمش به فرمان ماشین چنگ زد و تا آنجایی که میتوانست آن را در دستانش فشرد. سینا هم بیاعتنا به حال او از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین خود رفت که چند متر دورتر پارک شده بود.
برای خواندن نسخه کامل رمان و اکنون سرنوشت را بنواز، روی لینک زیر کلیک کنید:
و اکنون سرنوشت را بنواز
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب