رمان آواز آتش– قسمت اول
نویسنده: سحر منوچهری

فکر سفر داشت دیوونم میکرد هر روز وسایلی که تو چمدون گذاشته بودم درمیاوردم و نگاشون میکردم که چیزی کم و کسر نباشه و هر دفعه هم میدیدم یه چیزی کمه. هرکاری کردم نتونستم دیوان حافظی که مریم بهم هدیه داده بود تو چمدون بچپونم. چمدون داشت از شدت پُری بالا میاورد اما دلم میخواست روژانو توش جا بدم. روژان عروسکم بود و از بچگی هرجا میرفتم با خودم میبردمش. تو فکر بودم که مامان وارد اتاقم شد و با دیدن عروسکم خندید: «عروسکتم میخواد بیاد زیارت؟» با شنیدن این حرف خجالت کشیدم، چون همیشه میگفتم: «من دیگه بزرگ شدم!» حالا با دیدن عروسک همهی حرفام براش حکم کشکو داشتن. مامان عروسکو روی تختم گذاشت و گفت: «اگه میدونستم تا دوم دبیرستان هرجا بری این عروسکو دنبال خودت میکشی؛ نمیخریدمش.» بدون اینکه چیزی بگم کتاب حافظو تو چمدون گذاشتم و زیپشو بستم. صدای بابا از حال بلند شد: «پگاه؟ کجایی بابا؟» تازه از خرید برگشته بود. نایلون میوه رو از دستش گرفتم و پرسیدم: « بلیط خریدین؟»
– این وقت سال بلیط قطار پیدا نمیشه، همشون از قبل رزرو شدن.
خواستم بگم بلیط هواپیما میگرفتین که حرفمو خوردم چون یادم اومد حقوق بابام به سفر هوایی نمیرسه. برای همین گفتم: «حتما بلیط هواپیما هم از قبل رزرو شده.» بابا نفسشو با صدای پفی بیرون داد و از مامان خواست یه لیوان آب دستش بده. براش آب آوردم و به اتاقم رفتم. صداشونو از حال میشنیدم. دربارهی اتوبوس حرف میزدند. وای نه من حالم از اتوبوس بهم میخوره، نمی تونم هشت ساعت یه جا بشینم. اصلا سفر نخواستم! اینو گفتم و هر چی تو چمدون بود؛ روی فرش پاشیدم و با بیحوصلگی روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. چند دقیقه تو همون حال بودم که صدای زنگ تلفن کنجکاوم کرد. بابا گوشیو برداشت؛ از حرفاش فهمیدم با همکارش حرف میزنه. همکارش میگفت، میخوان برن شیراز و اگه ما بخوایم میتونیم باهاشون بریم اما بابا ازش تشکر کرد و گفت: «اگه خدا بخواد و امام رضا بطلبه امسال میریم مشهد؛ البته اگه عباس آقا، کار تعمیر ماشینو امروز تموم کنه.» با شنیدن این حرف انرژی گرفتم، قرار بود با ماشین خودمون بریم سفر، هورا. پنجرهرو باز کردم و با ولع هوای تازهرو که طعم دریا به خودش گرفته بود بلعیدم. با وجود اینکه از پشت پنجره به خوبی میتونستم دریا رو ببینم؛ دلم میخواست با پای برهنه روی شنهای خیس ساحل قدم بزنم و سر به سر موجا بذارم. برای همین مانتو و شال صورتیمو برداشتم و درحالیکه حاضر میشدم بلند گفتم: «دارم میرم کنار دریا، کسی نمیاد؟» بابا و مامان که میدونستن تعارف الکی کردم و دوست دارم تنها قدم بزنم تظاهر به بیمیلی کردند. بابا گفت: «هفتهی آخر سالِ مواظب خودت باش.» منظورشو فهمیدم و گفتم: «نگران نباشین؛ حالا کو تا چهارشنبه.» مامان با اخم جوابمو داد: «از شنبه سر و صداشون شروع شده، حواست به خودت باشه.» قبل از اینکه از رفتن منصرفم کنه چشمی گفتم و از خونه اومدم بیرون.
با شنهای کنار دریا کلنجار میرفتم تا مثل بقیه یک تمساح شنی جذاب درست کنم که صدای چلیک باعث شد برگردم و به مریم که پشت سرم ایستاده بود و چلیک و چلیک عکس میگرفت نگاه کنم: «علیک چلیک» خندید و سلام کرد: «بیا عکساتو ببین، کیفیت عکسش عالیه.»
– تازه خریدی؟
– آره
دست شنیمو جلو بردم تا گوشیو بگیرم که دستشو عقب کشید: «میخوای موبایل شنی درست کنی؟» بیاعتنا به اعتراضش گوشیو از دستش گرفتم و مشغول تماشا شدم: «توی همهی این عکسا که من پشت به دوربینم مسخره.»
– گل پشت و رو نداره! این عکسارو برای وبلاگم گرفتم؛ میخوام زیرش بنویسم، اینم از هنرنمایی من! اگه از روبهرو میگرفتم معلوم میشد این مجسمهی شنی باحالو من درست نکردم.
گوشیو بهش پس دادم و گفتم: «کلاهبردار متقلب، میخوای هنرمو به اسم خودت جهانی کنی؟» مریم با صدای بلند خندید: «چه هنری، چه دمی چه سری عجب پایی؟ تو به این میگی هنر؟ معلوم نیست مارمولکه یا قورباغه!! چرا براش دم نذاشتی؟» مشغول تکمیل مجسمه بودم که باز زد زیر خنده و گفت:«یادت رفته بود تمساح دم داره؟» سریع از جام بلند شدم و گوشیو از دستش قاپیدم و ادا درآوردم که الان پرتش میکنم تو دریا تا حالت جا بیاد. با نگرانی جلوم ایستاد و گفت: «خودمو پرت کن اما اونو پس بده؛ امانته!.»
– تو که گفتی خریدیش!
– مال پسرعمومه، قراره ازش بخرم؛ فعلا شوخی خرکی ممنوع!
لیست مخاطبین موبایلو با کنجکاوی بررسی کردم: «وای پسرعموت چقدر دوست دختر داره! آها سوگلیرو پیدا کردم؛ بذار یه زنگ به مژگان جونش بزنم بخندیم.» همینطور با اسامی که توی گوشی ذخیره شده بود؛ شوخی میکردم که مریم کلافه شد و گفت: «مبصر کلاس، اینا مخاطبین سیمکارت منن! همکلاسیامونن.» با لب و لوچهی آویزون گفتم: «حیف شد، تازه داشتم تفریح میکردم.» بعد آروم به سرش زدم و ادامه دادم: «خودم میدونستم؛ داشتم سر به سرت میذاشتم تنبل کلاس.» قبل از اینکه چیزی بگه شمارهی پسرعموشو گرفتم. چندتا بوق خورد تا برداشت. صداش خواب آلود بود، نگاهی به ساعت مچیم که داد میزد الان چه وقته خوابه انداختم و گفتم: «دو تا پیتزا میخواستم.»
– اشتباه گرفتین. بعد از چند لحظه که تازه متوجه شده بود با چه خطی باهاش تماس گرفتم پرسید: «شوخیت گرفته مریم؟» و گوشیو قطع کرد. دوباره زنگ زدم و سفارش چلوکباب دادم. سومین بار خود مریم زنگ زد و بلند گفت: «آرمان گشنمـــه، چرا نمیفهمی؟!» صدای خندهی آرمان به هوا رفت: «خب یه چیزی تو یخچال پیدا کن؛ کوفت کن.»
– خونه نیستم بیادب، کنار دریام با خودم پولم نیاوردم؛ اومدی یا داد بزنم گشنمــــه؟
– ساکت. آبرومونو بردی، پلاژ یک منتظرم باش الان میام. مریم گوشیرو قطع کرد و لبخند به لب گفت: «داره میاد.»
– واقعا؟ وای خدا حالا من کجا فرار کنم؟ چطوره بپرم تو دریا؟ چند قدم به سمت دریا برداشتم که مریم دستمو به سمت خودش کشید: «نه تو نباید با شکم گشنه بمیری، مردم چی میگن؟ پیتزای آخرتو بخور بعد.»
– حالا چون تو اصرار میکنی من پیتزا مخلوط میخورم.
مریم به اطراف نگاه کرد و برای کسی که در ورودی پلاژ یک ایستاده بود؛ دست تکان داد و بلند گفت: «چرا دست خالی اومدی؟» آرمان خودشو به ما رسوند: «براتون مِنو آوردم.» مریم گفت: «تو که میدونی من با منو و بیمنو چی سفارش…» آرمان وسط حرفش پرید: «کی خواست برای تو غذا بگیره؟ اومدم از دوستت بپرسم چی میل داره.» بعد بهم نگاه کرد و پرسید: «شما چی میل دارین؟» چون مریمو مسخره کرده بود میخواستم تلافی کنم؛ برای همین گفتم: « یه کوفت، با سس کاری برای پسر عموی دوستم.» اونم کم نیاورد و گفت: «ببخشید اما مِنوی ما برای افراد محترم طراحی شده، همچین چیزی توش پیدا نمیشه.» مریم با کلافگی گفت: «ببین با کیا اومدیم سیزده به در.»
آرمان در جوابش گفت: «هنوز چهارشنبه سوری نیومده تو رفتی سیزده بدر؟ یادت باشه حتما سبزه گره بزنی تا بختت بازشه.»
مریم دو تار از موهای بلند و فرفری او را گره زد: «به جای سبزه، لونه کلاغ گره زدم؛ دیگه بختم باز شد.» نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم؛ انقدر به حرکاتشون خندیدم که دلم درد گرفت. وسط خندههام تو ذهنم مقایسهشون کردم. آرمان قد بلند و چهارشونه بود و مریم تپل و قد کوتاه. آرمان با تعجب نگاهم کرد: «یاد چاق و لاغر افتادی که ریسه میری؟» با سر حرفشو تایید کردم. مریم با دلخوری گفت: «خودت همش پنج کیلو ازم لاغرتری پگاه خانم!» آرمان برای اینکه از دلش دربیاره گفت: «حالا غصه نخور جا برای پیتزا نمیمونه.»
– پس نصف پیتزای تو هم مال من.
– باشه تپلوی من.
مریم که صورتش از خجالت سرخ شده بود نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت. باهم به سمت ماشین آرمان رفتیم. من پیتزا مخلوط رو برداشتم و روی کاپوت گذاشتم. همینطور که مشغول خوردن بودم گوشم هرلحظه تیزتر میشد تا حرفاشونو بشنوه اما چیزی جز صدای ملچ ملوچ مریم که انگار یک هفته چیزی نخورده بود نمیشنید. چند دقیقه بعد سرفههای مکرر مریم مجبورم کرد با عجله سر نوشابهرو باز کنم و به دستش بدم. به زور لقمهرو قورت داد؛ چند قلپ از نوشابه خورد و از آرمان پرسید: «چقدر طول میکشه؟»
– همونقدر که برای بقیه طول میکشه؛ البته اگه به عشق دیدنت فرار نکنم و اضافه خدمت نخورم.
انگار یادشون رفته بود من کنار ماشین ایستادم. خیلی دلم میخواست همهی حرفاشونو بشنوم اما ازشون فاصله گرفتم تا راحت باهم درددل کنند. دریا با همهمهی عشاق چقدر زیباتر و آبیتر شده بود. نیم ساعت گذشت تا مریم از ماشین پیاده شد و آرمان مارو تنها گذاشت. هردو به دریا خیره شدیم که با تمام وجودش سعی داشت داغ دل مریمو سرد کنه. نمیدونستم چطور سکوتو بشکنم که صدای ترقهای که جلوی پامون افتاد کمکم کرد. با عصبانیت سر پسربچهای که ترقه انداخته بود داد زدم و دنبالش کردم تا با پسگردنی ازش پذیرایی کنم؛ پشت مادرش پناه گرفت و برام زبون درآورد. بیاعتنا به پسرک و مادرش که با اخم نگاهم میکرد رو به مریم گفتم: «بیا بریم، هفتهی آخر سال دریام آرامش نداره.» مریم که از شوک صدای ترقه دستش هنوز روی قلبش بود؛ نگاه غضبآلودی به پسرک انداخت و زیرلب گفت: «حیف مامانت اینجاس؛ وگرنه یه بلایی سرت میاوردم که مرغای دریایی به حالت موج مکزیکی برن.» همینطور که به حرف مریم میخندیدم؛ دستشو به سمت خودم کشیدم و از آنجا دور شدیم. از دور دیدم پسرک روی مجسمهی شنی من بالا و پایین میپرید و ناسزا میگفت. مادرشم با قهقهههایش به ما یادآوری میکرد؛ عاشق بیادبی پسرشه. هیچ کاری نمی تونستم براشون انجام بدم جز تاسف خوردن. به سمت خونه حرکت کردیم وسط راه وقتی مریم فهمید؛ قراره برای عید بریم مشهد و چند روزی همدیگهرو نمیبینیم اصرار کرد برم خونشون تا هم از آرمان برام بگه و هم قبل از سفر یه دل سیر همدیگهرو ببینیم. خودشم مامانمو راضی کرد که شب خونشون بمونم و فردا بعد از مدرسه برگردم…
ادامه دارد