رمان آواز آتش قسمت دوم
نویسنده: سحر منوچهری

با اینکه هردو حسابی پیتزا خورده بودیم؛ هنوز احساس گرسنگی میکردیم. مریم ماکارونی که روی گاز بود، گرم کرد و سرگرم پهن کردن سفره شد: «بابا و مامانم رفتم خونه مادربزرگم، از الان عید دیدنیرو شروع کردن.»
– تو هم میرفتی.
– الان کسی عیدی نمیده.
– تو با این هیکل هنوز انتظار عیدی داری؟!
– نذار حرف روژانو پیش بکشم.
دستامو به نشونهی تسلیم بالا بردم و گفتم: «بیخیال مریم جون.» مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ خونشون بلند شد. مریم از آیفون تصویری نگاهی به بیرون انداخت و با بیمیلی درو باز کرد: «بفرمایید داخل» بعد با عجله سفرهرو جمع کرد. من هم بیخبر از ماجرا کمکش کردم و پرسیدم: «کیه؟» همینطور که نفس نفس میزد گفت: «زن همسایه بغلی، حالا برو تو اتاق؛ تا نرفت نیا بیرون.» قبل از اینکه بتونم چیزی بگم هلم داد توی اتاق و درو بست. نگاهی به اتاقش انداختم؛ یه اتاق سه در چهار معمولی که به بدترین شکل ممکن چیدمان شده بود. نیم ساعت گذشت و از مریم خبری نشد. از بدشانسی عایق صوتی دیوار نمیذاشت بفهمم بیرون اتاق چه خبره. خانم بعد از دو ساعت درو باز کرد: «شانس آوردی ندیدت، اگه میدیدت تورو برای پسربزرگش لقمه میگرفت.» گفتم: «مگه من نون و پنیرم» مریم که عصبانیت از چهرهاش میبارید با این حرفم زد زیر خنده: «ده بار اومده منو برای پسرش خواستگاری کرده، هربار جواب منفی بهش میدم میگه، شما اول با بزرگترتون مشورت کنین بعد جواب بدین. میگم، وقتی بیاین که بزرگترا باشن. میگه، اول باید نظر خودتو بدونیم! خلاصه کفریم کرده.»
– خدا به عروسش صبر بده.
مریم هم الهی آمینی از ته دل گفت و دوباره بند و بساط ناهارو پهن کرد که باز زنگ خونه بلند شد اما اینبار از جاش بلند نشد؛ تا آخر غذاشو با اشتها خورد و بعد به سمت در که همچنان صدای زنگش بلند بود رفت و همینطور که بد و بیراه میگفت به آیفون خیره شد. به محض اینکه از آیفون بیرونو دید؛ دودستی به سرش کوبید و گفت: «خاک به سرم، آرمان پشت در بود.» بعد بدون اینکه چیزی بگه، از خونه بیرون رفت تا آرمان هرچی میخواد بهش بگه. من از آیفون دیدم که آرمان انگشتری بهش داد و گفت: «منتظرم بمون.» نمیدونستم بخندم یا براشون ناراحت باشم که یهو از دهنم پرید: «مگه داری میری جبهه؟!» هردوشون به آیفون زل زدن و بعد از در فاصله گرفتن. دیگه نمی دیدم شون. فقط صدای آرمانو شنیدم که خداحافظی کرد.
مریم از گرفتن انگشتر انقدر خوشحال بود که فراموش کرد به خاطر فضولیم ازم دلخور باشه. انگشترو هی میذاشت تو انگشتش و درمیاورد. پرسیدم: «نقره است؟» نگاهی به انگشتش که با انگشتر زیباتر شده بود انداخت: «طلا سفیده.» بهش تبریک گفتم و ازش خواستم دربارهی علاقهشون برام بگه که گفت: «همشو توی وبلاگم نوشتم، مگه نخوندی؟!»
– آدرس وبلاگتو فراموش کردم.
لپتاپشو روشن کرد و آدرس وبلاگشو تایپ کرد؛ بعد همینطور که ماتش برده بود گفت: «وبلاگمو هک کردن!!» و با ناراحتی شمارهی آرمانو گرفت تا باهاش درددل کنه. منم سرگرم آزمایش رمزهایی شدم که به ذهنم میرسید. به محض اینکه موفق شدم؛ مریم به اعتراض گفت: «خیلی بدجنسی، چرا رمز وبلاگو عوض کردی؟»
آرمان گفت: «برای اینکه مخاطبش خودم بودم، پس مال خودمه نمیخوام بقیه بخونن!»
– رمزشو بده حسودخان.
وسط جر و بحثشان پریدم: «رمز تاریخ تولدته.» بعد بیاعتنا به صحبتهای عاشقونهشون سرگرم خوندن مطالب وبلاگ شدم. یه ترانهی زیبا خوندم که اشک چشمامو سرازیر کرد. مریم با تعجب کنارم نشست و پرسید: «چرا گریه میکنی؟» به لپتاپ اشاره کردم: «از این هنرت حرفی نزده بودی.»
– این هنر من نیست.
با پشت دست اشکامو پاک کردم: «کپیکار؛ تو که میگفتی مطالب وبلاگ از نوشتههای خودته.»
– تو چرا جوگیر شدی؟ صاحبش راضییه.
– از کجا معلوم؟
– از اونجا که این شعرو به سفارش آرمان برای من گفته. یه جورایی، حرفای آرمانو با ترانه گفته. آخه پسرعموی بیچارهی من از ذوق هنری بیبهرهاس.
– باز خوبه یه دوست هنرمند داره.
برای اینکه سر به سر مریم بذارم گفتم: «حالا این دوست؛ دختره یا پسر؟» مریم بدون اینکه جوابی بده شمارهی آرمانو دوباره گرفت. صدای آرمان از پشت خط بلند شد: «امروز تند تند دلت برام تنگ میشه.» مریم نگاهی به من انداخت و با حرص گفت: «یه دلتنگی نشونت بدم اون سرش ناپیدا.»
– چیزی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟
– چیزی نشده، فقط میخوام با اون دوست شاعرت حرف بزنم.
– تو وبلاگت چیزی بهت گفته؟
– نه فقط میخوام صداشو بشنوم.
– که چی بشه؟
ترسیدم به خاطر شوخی من بینشون شکرآب بشه؛ گفتم: «بیخیالشو مریم؛ من یه چیزی گفتم بخندیم.» اما خیلی عصبانی بود و بعد از اینکه ده دقیقه هرچی توی دلش بود سر آرمان خالی کرد؛ گوشیو قطع کرد و گوشهی اتاق نشست. کنارش نشستم و به خاطر شوخی بیمزم ازش معذرت خواستم. چیزی نگفت. منم چون نمیتونستم آرومش کنم؛ کیفمو برداشتم تا برگردم خونه که زنگ موبایلش منصرفم کرد. مریم نگاهی به گوشیش انداخت: «شمارهرو نمیشناسم.» بعد موبایلو به سمتم گرفت: «اگه آرمان بود بگو خوابیده.» موبایلو روی اسپیکر گذاشتم و جواب دادم: «بفرمایید.»
– سلام؛ من دوست آرمان هستم. مثل اینکه به خاطر شعرم بینتون شکرآب شده.
مریم گوشیو از دستم گرفت: «دربارهی کدوم شعر حرف میزنین؟» چند خط از ترانه خواند و گفت: «به خدا هرچی فکر میکنم کجای شعر ممکنه برخورنده باشه نمیفهمم. حالا آرمان گیر داده که حتما یه چیزی تو شعر نوشتی که مریم انقدر دلخوره! لطفا زودتر باهاش آشتی کنین که دست از سر کچل من برداره.»
– من از کجا مطمئن باشم اون شعر مال شماست نه دوست دخترش؟
صدای خنده از پشت گوشی بلند شد: «پس ماجرا اینه، بهتون اطمینان میدم هم ترانه مال منه هم نامههای عاشقونهای که تا حالا از آرمان گرفتین.» مریم بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد: «میگم این پسرعموی بیاستعداد من چطوری توی نامه نگاری دست حافظو از پشت بسته! دستم بهت برسه آرمان.» ترانهی بحث برانگیز رو توی دفترم نوشتم و مشغول خواندن خاطرات عاشقانهی مریم شدم.
«تابستون بود و هیچکس حوصلهی تکون خوردن نداشت، من دور استخری که وسط حیاط خونهی مادربزرگم بود قدم میزدم و زیر لب ترانه میخوندم که سایهی کسیرو پشت سرم حس کردم اما قبل از اینکه بتونم برگردم پرت شدم توی استخر. همزمان با افتادنم صدای شکستن شنیدم. خودمو توی آب شناور نگه داشتم و به اطرافم نگاه کردم؛ آرین بالای سرم ایستاده بود و قهقهه میزد. آرمان هم روبهروی هندونهای که از دستش افتاده بود؛ ایستاده و به آرین بد و بیراه میگفت. خودمو از آب بیرون کشیدم و گفتم: «یه هندونه که انقدر سر و صدا نداره، میخواستی محکمتر نگهش داری.» به جای اون آرین جوابمو داد: « فکر کرد شنا بلد نیستی؛ از ترس هندونه از دستش افتاد.» و قبل از اینکه دست آرمان بهش برسه پشت سرم قایم شد. آرمان نگاهی به هندونه انداخت و به برادر کوچکترش گفت: «به جای بلبل زبونی، یه ظرف بیار دسته گلی که به آب دادیو جمع کن.» بعد بهش پول داد و گفت: «اینارو جمع کردی برو برای همه بستنی بگیر، دو تاش شکلاتی باشه.» من عاشق بستنی شکلاتی بودم اما میدونستم آرمان از شکلات و طعم شکلاتی متنفره. برای همین پرسیدم: «چرا دوتا؟» جواب داد: «یکی برای تو یکی هم برای مهرانگیز.» با شنیدن اسم دخترعمهام صورتم گُر گرفت. نمیتونستم تحمل کنم آرمان به علایق دیگران هم توجه کنه. با دلخوری ازش فاصله گرفتم. وقتی آرین بستنیرو بین فامیل پخش کرد، مهرانگیز بستنیشو با ولع تموم خورد که آرمان بهش خندید و گفت: «قحطی که نیومده آرومتر.» مهرانگیز بهش اخم کرد: «من تند و آروم بخورم هیکلم همینطور عالی میمونه، بقیه باید حواسشونو جمع کنن که…» آرمان با نگاه غضب آلودی ساکتش کرد. فهمیدم فقط میخواست تلافی روزی که من هرچی میخوردم مهرانگیز متلکی بارم میکرد رو دربیاره اما این کارش حالمو بهتر نکرد که هیچ بدترم کرد. از جمع جدا شدم و رفتم توی ساختمون جلوی آینه قدیمی مادربزرگ ایستادم و خودمو برانداز کردم. 10 کیلویی اضافه وزن داشتم اما وزنم خودمو ناراحت نمیکرد؛ پس چرا بقیه به خودشون اجازه میدادن به این خاطر ناراحتم کنن؟! توی این فکر بودم که آرمانو دیدم؛ دست به سینه پشت سرم ایستاده بود و نگام میکرد. قد و بالای اونو هم با یه نگاه توی آینه برانداز کردم و زیرلب گفتم: «چرا ما اصلا به هم نمیایم؟» اومد کنارم ایستاد و گفت: «من عاشق تضادم، تضاد راه تکاملرو باز میکنه.» نفهمیدم چی میگه، بیشتر توضیح داد و دربارهی تیکههای پازل حرف زد که هیچکدومشون شبیه هم نیستن اما در نهایت همدیگرو کامل میکنن. آخر حرفاش گفت:«من عاشقتم چون اصلا شبیهام نیستی.» به شوخی گفتم: «چون من زیبام و تو زشتی؟» خندید و گفت: «منظورم رفتار و علایقته، تو مهربون و آرومی من زودجوش و …» حرفشو قطع کردم و گفتم: « توخیلی هم خوبی.» نمیدونم چرا این حرف سادم انقدر ذوق زدش کرد که نتونست بیشتر پیشم بمونه و رفت پیش بقیه. از اون روز بود که فهمیدم کسی که به اندازهی دنیا دوسش دارم عاشقمه و حواسش بهم هست.»
به تاریخ نوشته نگاه کردم، مال پارسال تابستون بود. خواستم از مریم بپرسم پدر و مادرش، از این عشق خبر دارن که دیدم وسط اتاق روی کتاب ادبیات ولو شده و چرت میزنه. تازه یادم افتاد فردا امتحان داریم. با احتیاط کتابو از زیر سرش کشیدم و سرگرم مطالعه شدم اما وبلاگ مریم برام جذابیت بیشتری داشت. به محض اینکه نگاه سرسری به کتاب انداختم؛ رفتم سروقت مطالب وبلاگ. هرجا به نظرم خصوصیتر میومد با دقت بیشتری میخوندم و به خودم میگفتم اگه خصوصی بود که تو وبلاگش نمیذاشت. با این بهونه، کنجکاوی بیش از حدمو توجیه میکردم. به جاهای خوبش رسیده بودم که مریم پشت سرم ظاهر شد و وبلاگو بست: «اینا چیه می خونی؟»
– اگه نمیخوای کسی بخونه چرا تو وبلاگ گذاشتی؟
– تو داری نظرات خصوصیرو میخونی نه مطالبو، اصلا چطوری اومدی تو بخش مدیریت وبلاگ؟
– با اجازتون سال تولد تو و آرمانو که از نوشتههات فهمیدم متولد چه ماه و سالیه کنار هم نوشتم، وبلاگت باز شد.
– خیلی فضولی پگاه!
– نفرمایید استاد، دارم درس پس میدم.
مریم اخمی تصنعی تحویلم داد و به آشپزخونه رفت تا چایی دم کنه…
ادامه دارد…
رمان آواز آتش قسمت سوم
منبع: گروه تحقیقاتی نیک جذب