رمان آواز آتش قسمت سوم
نویسنده: سحر منوچهری
وقتی برگشت گفتم: «مریم جون من چشمم از زور فضولی درد گرفته، خودت بقیه ماجرا رو تعریف کن.» مریم برام میوه و شیرینی آورد و گفت: «سرنوشت اولین نامهرو خوندی؟»
– نه! من بیشتر سرگرم خوندن نظرات خصوصی وبلاگت بودم.
– اولین نامهای که آرمان برام نوشته بود؛ همهی فامیل خوندن جز من! هنوزم خودم نخوندمش، فقط دربارش شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم که دنبالهی حرفشو گرفت: «آرمان زیر درخت گردوی خونهی مادربزرگم نشسته بود و داشت تمام تلاششو میکرد که احساسشو تو یه ورق برای من بنویسه.» بعد بلند شد و از داخل دفترچهی خاطراتش یه تیکه کاغذ نیم سوخته درآورد: «از اون نامهی مفصل فقط همین جملهی؛ خلاصه دوست دارم، به من رسیده.»
– حالا چرا مث مدرک جرم گذاشتیش تو نایلون؟!
– برای اینکه خراب نشه، هرچی باشه اولین یادگار عشقمه.
– پس چرا سوزوندیش؟!
– کار من نیست. مهرانگیز خانم نامه رو از آرمان قاپید و برای خودشیرینی صاف گذاشتش کف دست زن عموم. هرکی هم نامه رو میخوند؛ میفهمید مخاطبش منم. مهرانگیز انتظار داشت عمو و زن عمو با من برخورد کنن یا حداقل پسرشونو نصیحت کنن که دست از سرم برداره اما اونا خوشحال شدن و خودشون گفتن بعد از اینکه آرمان از سربازی برگرده جشن عروسیرو بر پا میکنن. آرمان دیوونه هم به جای اینکه برای کنکور بخونه تمام سعیشو کرد که دانشگاه قبول نشه تا زودتر بره سربازی. این وسط نامه آرمان وسیلهی تفریح بزرگترا شده بود و حرفاش توسط زن عمو بین فامیل پخش میشد. منم آرزو به دل موندم که بخونمش. برای همین از زن عمو خواستم نامهرو بهم پس بده که گفت: «روی طاقچه زیر چراغ گردسوز قدیمی مادربزرگ گذاشتم که گم نشه؛ برو برش دار.» مهرانگیز که کنارم بود گفت: «من میرم برات میارم.» وقتی دیر کرد؛ رفتم دنبالش و دیدم نامهرو گرفته بالای چراغ و داره میسوزونتش. منو که دید هل شد؛ کاغذ از دستش افتاد روی فرش، برای این که فرش نسوزه کاغذو سریع برداشتم. نمیدونستم چیکارش کنم که مهرانگیز یه پارچ آبو خالی کرد روم و با وقاحت گفت: «اگه نجاتت نداده بودم الان دستت سوخته بود.» اونقدر عصبانی بودم که نتونستم چیزی بهش بگم. یه نگاه به نامه که تقریبا نابود شده بود و یه نگاه به خودم انداختم که مثل موش آب کشیده شده بودم. با همون لباسای خیس از خونه مادربزرگ زدم بیرون. هر چی عمه و عموم صدام زدن؛ جوابشونو ندادم. به سر کوچه نرسیده بودم که آرمان صدام زد: «کجا میری؟ باز افتادی توی استخر؟» بدون اینکه جوابشو بدم چند قدم دیگه برداشتم؛ اومد جلوم وایستاد: «نمیخوای به من بگی چی شده؟» داد زدم: «هرچی میکشم از دست توئه، حالا برو تنهام بذار.» آدمی نبود که بی تقصیر سرش داد بزنی و بمونه نازتو بکشه. وقتی یه قدم هم ازم فاصله نگرفت با تعجب پرسیدم: «چرا نمیری؟!» بقایای نامهرو از دستم گرفت و گفت: «برای حرفایی که این تو نوشتم و نخوندی!» بعد یه تاکسی گرفت و منو رسوند خونمون و خودش برگشت.
– چیزی به مهرانگیز نگفت؟
– نه؛ من ازش قول گرفتم این ماجرا بین خودمون بمونه. از اون به بعد هروقت فامیل خونهی مادربزرگ جمع میشن؛ من تو خونه میمونم و شب زنگ میزنم از دل مادربزرگم درمیارم. بعد از پنجرهی اتاق نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «تا من یه زنگ به مادربزرگم بزنم؛ تو دوتا چایی بریز که با شیرینی میچسبه.» یه چای لیوانی برای خودم ریختم و یه فنجانی برای مریم. صبر کردم تا تلفن زدنش تموم بشه بعد وارد اتاقش شدم و پرسیدم: «مهرانگیز چند سالشه؟ چرا انقدر اذیتت میکنه؟»
– همسن آرمانه. به نظرش آرمان از من سرتره و لیاقتش بیش از اینه که با یه دختر چاق و پخمه ازدواج کنه.
شیرینی پرید تو گلوم و به زور چای داغ قورتش دادم. همینطور که دودستی زبونمو باد میزدم گفتم: «خودش چه تحفهای هست که به تو میگه چاق پخمه؟» یه لیوان آب سرد برام آورد و عکس مهرانگیزو که داخل لپتاپ داشت نشونم داد. دختر کمر باریک و زیبایی بود؛ موهای طلاییش از زیر شالش بیرون زده بودن، با یه دستش به چشمای آبی و با دست دیگش به آبی دریا اشاره میکرد و با لبخند زیبایی صورتشو تزیین کرده بود. گفتم: «ایکاش اخلاقشم مثل خودش قشنگ بود؛ من هم اگه جای آرمان بودم تورو انتخاب میکردم تپلوی من.» بعد دستم را دور کمرش حلقه کردم و بوسیدمش. خندید و گفت: «اگه کنجکاویت فروکش کرده یکم درس بخونیم.» یه ساعت مطالعه کردیم که مریم گفت: «یادت باشه از مشهد یه دستبند فیروزه برام بیاری که با انگشترم سِت کنم.» با موبایلم از انگشترش عکس گرفت تا یادم نره؛ براش سوغاتی بیارم. اون شب تا صبح باهم حرف زدیم و دربارهی سفر و زیارت و تفریح و خرید صحبت کردیم. تازه چشممون گرم شده بود که مادر مریم بیدارمون کرد: «دخترا پاشین ساعت 7 شده.» هردو مثل برق گرفتهها از جا پریدیم و با عجله حاضر شدیم هرچی مادرش اصرار کرد دو لقمه صبحونه بخوریم قبول نکردیم. زنگ اول امتحان داشتیم، اونم با خانم بیات که برای هر 5 دقیقه تاخیر یه نمره ازمون کم میکرد. تمام مسیرو دویدیم؛ هردو گشنه و خسته وارد کلاس شدیم. چند دقیقه بعد خانم بیات با اون اخم همیشگیش وارد شد. سر امتحان نمیدونستم حواسم به قارو قور شکمم باشه یا به سوالات که آخرش طاقت نیاوردم و گفتم: «ببخشید خانم من فشارم افتاده، میشه از بچهها شکلات بگیرم؟» خانم بیات از کیفش چندتا شکلات درآوردو بهم داد. ازش تشکر کردم و مشغول خوردن شدم. دوتا شکلاتو هم یواشکی به مریم رسوندم که معلممون فکر کرد داریم تقلب میکنیم. بالای سرمون ظاهر شد و گفت: «چی بود رد و بدل کردین؟ فکر کردین جلوی چشمم تقلب کنین نمیفهمم؟» مریم مشتشو با استرس باز کرد و گفت:«به خدا خانم فقط شکلاته» بعد زیرلب گفت: «مردم از گشنگی.» خانم بیات نگاهی به هیکل مریم انداخت و درحالیکه از ما فاصله میگرفت گفت: «روزهایی که امتحان دارین بیشتر صبحونه بخورین که ضعف نکنین.» وقتی زنگ ادبیات تموم شد با تغذیهای که بقیه بچهها آورده بودند؛ از خودمون پذیرایی کردیم و جون گرفتیم. زنگ دوم برنامه نویسی داشتیم که هم من هم مریم چیزی ازش نمیفهمیدیم و تموم وقتمونرو با نقاشی کشیدن روی نیمکت و گوشهی دفتر و کتابمون هدر میدادیم. از شانس بدم آقای کمالی اسم منو خوند تا تمرینی که هفتهی پیش داده بود حل کنم. با این که بلد نبودم؛ اعتراف به نابلدیرو کسر شان میدونستم. برای همین گفتم: «اینو که هرکی میتونه حل کنه برای من یه سوال سختتر طرح کنین.» آقای کمالی تختهرو با ماژیک دو قسمت کرد و از مژگان خواست تمرین جلسهی قبل و از من خواست تمرینی که مربوط به همین جلسه میشد؛ حل کنم. خداروشکر سوالش مربوط به تنها بخشی میشد که من از درس اون روز فهمیده بودم. حلش کردم و سرجام نشستم و نقاشی نیمه کارمو تکمیل کردم. آقای کمالی هم تا آخر کلاس کاری با من نداشت. زنگ آخر ورزش داشتیم. تصمیم گرفتیم خودمون تعطیلش کنیم. به محض اینکه زنگ تفریح خورد؛ همراه مریم به خونهی مادربزرگم رفتیم. البته مریم اولش مقاومت میکرد اما من انقدر از حلوا کنجدی های مادربزرگم براش تعریف کردم و دلشو آب انداختم که طاقت نیاورد و همراهم شد. کلید خونه ی مادربزرگو داشتم؛ بدون اینکه زنگ بزنم خودم درو باز کردم. مادربزرگ مشغول تماشای درختای باغش بود. با صدای بلند سلام کردیم. پرسیدم: «هنوز میوه ندادن؟» مادربزرگم خندید و گفت: «از ترس اینکه مثل پارسال به جونشون بیوفتی و شاخههارو بشکنی هنوز میوه ندادن.»
– خب چیکار کنم؟ نمیتونم گوجه سبز ببینم و مثل ماست وایستم. راستی این سطل ماست چیه دستت گرفتی مادرجون؟
داخل سطلو که نگاه کردم دلم ضعف رفت. مریم سطلو از دستم گرفت و به تمشکای جنگلی زل زد.
– بابای پگاه دور تا دور حیاط تمشک کاشته میگه اینطوری امنیت خونه میره بالا.
گفتم: «من میرم یه سطل بزرگتر بیارم مریم؛ تو هم اون سطلو برای خودت پر کن که دیگه همچین تمشکی گیرت نمیاد.»
تا برگردم نصف سطلشو پر کرده بود. همینطور که مشغول بودیم مادربزرگ تنور گوشهی حیاطو روشن کرد و مشغول پختن نون تنوری شد که جونمو براش میدادم. نون که آماده شد؛ گوشهی حیاط آتیش روشن کردم تا باهاش چایی دودی درست کنم که مریم عاشقش بود. وقتی حس کردیم زنگ آخر خورده ما هم راهی خونههامون شدیم. مریم موقع خداحافظی گفت وقتی رسیدی مشهد به من زنگ بزن؛ میخوام تلفنی زیارت کنم. خداحافظی کردم و تند قدم برداشتم تا زودتر به خونه برسم فکر میکردم هرچی زودتر برسم؛ زودتر میریم سفر.
خیلی خوشحال بودم؛ چمدونمو برای آخرین بار بررسی کردم و زیر تخت گذاشتمش. مامان مشغول پختن غذای تو راهی بود و پدرم چادر مسافرتیرو آماده میکرد تا اگر لازم شد بین راه استراحت کنیم؛ بی سرپناه نباشیم. منم برای اینکه بیکار نباشم؛ هرچی آجیل و میوه توی خونه داشتیم داخل سبد غذا گذاشتم.
مشغول نوشتن اسم کسایی شدم که قرار بود براشون دعا بخونم یا سوغاتی بیارم. چندان علاقهای به سوغاتی آوردن نداشتم؛ پس تصمیم گرفتم برای همه دعا کنم و برای مریم دستبند فیروزه بیاورم. به حیاط رفتم و نگاهی به ماشین انداختم؛ به نظر قبراق میومد. روی صندلی راننده نشستم و با ماشین خاموش رانندگی میکردم که از آینه مسعودو دیدم. با کوله پشتی بزرگی وارد زیر زمین شد و بدون کوله برگشت و رفت خونهشون که تو طبقهی هم کف بود. بیاعتنا به او حرم رو جلوی چشمم تجسم کردم. رو به حرم تعظیم کردم و به امام رضا سلام دادم که صدای ترقهای منو به خودم آورد. حسابی از چهارشنبه سوری که هنوز نیومده؛ آتیش به جون خیابون انداخته بود متنفر بودم. با حرص به اتاقم رفتم و موسیقی مورد علاقمو گذاشتم تا در آرامش به سرزمین رویاها سفر کنم. تا خود صبح از ذوق سفر چشم روی هم نذاشتم. برای همین هرچی مامانم برای نماز صدام کرد بیدار نشدم. کم کم خستگی ازم دور شد و تونستم چند ثانیه به ساعت که 9 صبحرو نشون میداد نگاه کنم. تا خواستم از تخت پایین بیام صدای انفجار منو به وسط اتاق پرت کرد. خونه داشت میسوخت و فرو میریخت. از ترس زبونم بند اومده بود. صدای نالههای مامان و فریادهای پدرمو میشنیدم که ازم میخواستن خودمو نجات بدم. میشنیدم و نمیتونستم چیزی بگم. خواستم از اتاقم بیرون برم که شعلههای آتیش بی اجازه وارد اتاقم شدن و راهرو سد کردن. از پنجره بیرونو نگاه کردم؛ هیچ راه فراری نبود. نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که مردی از بین آتیش اومد و منو کشون کشون از خونمون بیرون برد و از مردم که تجمع کرده بودند خواست مواظبم باشن. خودش برگشت توی خونهای که آتیش از هر سوراخ سنبهاش زبونه میکشید. مردم از ترس انفجارهای احتمالی از آپارتمان دور شدن اما من سرجام وایستاده بودم و به دود سیاهی که از اتاق پدر و مادرم بیرون میومد نگاه میکردم. وقتی هرچی منتظرشون شدم نیومدن، دوییدم سمت خونه که یکی از پشت دستش رو دور کمرم قلاب کرد و منو کشون کشون از اونجا دور کرد. داد زدم: «ولم کن.» صدای مریم رو شنیدم: «نه! نمیذارم خودتو به کشتن بدی.» هرچی تقلا کردم نتونستم از دستش خلاص بشم. با آرنج محکم به پهلوش زدم که ولم کنه اما محکمتر بهم چسبید و گفت: «بذار آتش نشانها کارشونو بکنن، کاری از دست تو برنمیاد.» به ماشین آتش نشانی که تازه رسیده بود نگاه کردم و داد زدم: «آتیش… تو رو خدا آتیشو خاموش کنین… پدر و مادرمو نجات بدین…» چند آتش نشان با عجله وارد خانه شدند و چند نفر هم سرگرم باز کردن شلنگ آب و تنظیم نردبان فلزی شدن. چند دقیقه گذشت تا چهار نفر رو از خونه بیرون آوردن. فقط یکی از اونها روی پاهای خودش ایستاده بود و با تکیه دادن به مامور آتش نشانی راه میرفت. لباسهای نیم سوخته و دود گرفتهاش هیچ شباهتی به لباسهای پدرم نداشت. دستهای مریم از دور کمرم باز شد اما بدنم یخ کرده بود و نمیتونستم به برانکارد هایی که کنار ماشین آتش نشانی روی زمین بودند نزدیک بشم. قلبم مثل گوشت در حال کباب شدن آب میشد و داد میزد: «برو جلو.» به زور خودمو به برانکارد رسوندم. روی هر سه نفر با ملافه سفید پوشیده شده بود. خواستم ملافه رو بکشم که یکی از آتش نشانها گفت: «نه! این کارو نکن، طاقت دیدنشو نداری.» راست میگفت. به دستی که از زیر ملافه بیرون افتاده بود نگاه کردم. انگشتر عقیق پدرم رو دیدم، نگاهم رو از انگشتهای سوختهاش گرفتم و به برانکارد کناریش نگاه کردم. دامن مادرم از زیر ملافهاش بیرون زده بود. طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم، دستشو از زیر ملافه گرفتم. نرم و لطیف بود. هنوزم جون میداد برای نوازش کردن. ملافه رو از روی صورتش برداشتم و از حال رفتم. چشمم رو که باز کردم مادربزرگ رو بالای سرم دیدم . چشمای قرمزش میگفت هرچی دیدم واقعیت داشت. خواستم از جام بلند شم که دستم سوخت و سِرُم بالای سَرَم رو دیدم. بغض طوری راه گلومو بسته بود که نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم.
از آپارتمان سه طبقه فقط یه مخروبه باقیمونده بود که صاحباش سفر بودن. و سه جسد، پدر و مادرم و مسعود که زیر زمینو تبدیل به انبار مهمات چهارشنبه سوری کرده بود. ایکاش اون غریبه نجاتم نمیداد. لعنت به اون غریبه. بدترین عید عمرم بود؛ همه به خونهی مادربزرگم میومدن و تسلیت میگفتند؛ همه به جز مریم.
هفت روز در سکوتی سنگین گذشت و این بغض نشکست. محکمتر از اون بود که بشکنه. ای کاش از جنس شیشه بود و زود میشکست و گلومو میخراشید تا داغی که این همه مدت توی قلبم نگه داشتم یک جا فریاد بزنم. روزها در سکوت سپری میشد و شب در فریادهای جگر خراش که از پشت شعلههای آتیش به گوشم میرسید. رفتم سرخاک پدر و مادرم و خودمو روی قبرشون انداختم و گله کردم که چرا تنهام گذاشتن. از اینکه اونارو مثل دونه توی زمین کاشته بودن و من بالای سرشون بودم حس بدی داشتم. میخواستم خاکو با دستام کنار بزنم و توی آغوششون جا بگیرم. بیاختیار خاکو با دستام چنگ زدم و زمینو کندم که مادربزرگ بغلم کرد و منو محکم به خودش چسبوند. از ته دل میخواستم زار بزنم اما نمیتونستم و همین حالمو زارتر میکرد. نتونستم گریه کنم اما هرکی حال و روزمو میدید اشک میریخت. چند قدم دورتر از ما پدر و مادر مسعود بالای سر جوان ناکامشون حلوا خیرات میکردند. نگاهی به عکس لبخند بر لبش که روبان سیاهی روش بود انداختم و توی دلم فریاد زدم: «لعنت بر چهارشنبهها.» عموها و عمههام هرروز به خونهی مادربزرگ میومدن تا احساس تنهایی نکنم اما من بیشتر از هرچیزی میخواستم تنها باشم و بیصدا و بی اشک، گریه کنم.
کم کم رفت و آمدها تموم شد و من و مادربزرگ موندیم و یه دنیا غصه. مادربزرگ عادت نداشت بیکار بشینه و به دیوار زل بزنه کاری که من هر روز ساعتها انجام میدادم. بلند شد و رفت سراغ تنور. از پشت پنجرهی کوچیک خونه، شعلههای آتیشو که توی تنور زبونه میکشیدن دیدم و اون روز جلوی چشمم زنده شد. نفهمیدم کی خودمو به مادربزرگ رسوندمو با تموم قدرتم کشیدمش سمت خودم و داد زدم: «کمک، آتیش.» مادربزرگ بغلم کرد و با مهربانی گفت: «چیزی نیست عزیزم.» سیل اشکم روان شد، هرچه بیشتر گریه میکردم داغتر میشدم، خبری از سبکی و آرامش نبود. از گریهها هم کاری جز داغتر کردن خاطرهی چهارشنبه سوری برنیامد.
ادامه دارد …