رمان آواز آتش قسمت چهارم
نویسنده: سحر منوچهری

بعد تعطیلات نوروز به اصرار مادربزرگ حاضر شدم برای خرید کیف و کفش و کتاب درسی که همه رو توی آتیش سوزی از دست داده بودم باهاش برم خرید. بیچاره مادربزرگ با اینکه پا درد داشت پا به پای من میومد تا احساس کمبود نکنم. اما مگه میشه زندگیتو ازت بگیرین و تو کمبودش رو حس نکنی؟هرگز! به جای خرید فرم رنگی مدرسه، یه مانتو، شلوار مشکلی انتخاب کردم که توش گم میشدم. بعدش مجبور شدیم کتاب درسی دست دوم بخریم چون اون موقع سال دست اولش پیدا نمیشد. مادربزرگ، رانندهی سبد خرید شده بود و جلوی هر مغازهای که فکر میکرد وسایلش به درد من میخوره؛ پارکش میکرد و میگفت: «از اون خوشت میاد؟ از این چطور؟ اون ساعتو دوست داری؟» هرچی میپرسید؛ بیشتر یادم میومد الان هیچی ندارم. حتی یه دست لباس درست و حسابی هم نداشتم. حتی یه دفترچهی خاطراتم نداشتم که غم و غصههامو توش بنویسم و درشو قفل کنم تا دیگه کابوس نشن و خوابمو به هم نریزن. گفتم: چیزی نمیخوام. مادربزرگ بیتوجه به حرفم هرچی خودش صلاح میدونست برام میخرید. روز بعد برام آژانس گرفت و خودش هم تا مدرسه اومد تا با مدیر صحبت کنه. بیاعتنا به دانشآموزانی که سرگرم صف بستن بودن وارد کلاس شدم و از پنجره بهشون نگاه کردم. خانم گلچین به دانش آموزا تذکر میداد منظم بایستند و به آیات قرآن گوش بدن. آیه (با هر سختی آسانی است) خونده شد. به آسمون ابری نگاه کردم و گفتم: «نه باهاش و نه بعدش آسونی ندیدم… هرچی دیدم مصیبت بود.» بعد به تخته زل زدم. یکی از تمرینات کتاب برنامه نویسی روش نوشته شده بود. بیست دقیقه طول کشید تا ناظم دست از سر نصیحت کردن بچهها برداشت و ازشون خواست آروم و بیسر و صدا وارد کلاساشون بشن. همه وارد شدن. هرچی منتظر شدم مریم بیاد و باهاش درد دل کنم نیومد. از سیما که همسایهی دیوار به دیوارشون بود پرسیدم: «مریم چرا نیومده؟»
- دکتر بهش استراحت داده.
- سرما خورده؟
- یکی از دندههاش توی چهارشنبه سوری مو برداشته.
- توی چهارشنبه سوری؟ برای چی؟
- نمیدونم. به همه گفته، یکی ترقه انداخته جلوی پاش، خواسته خودشو بکشه کنار، محکم زمین خورده.
همهی این روزها، توی دلم کلی بد و بیراه بهش گفته بودم که حتی یه بارم بهم سر نزده بود. نگو به خاطر دردسری که خودم براش به وجود آوردم خونه نشین شده. وقتی زنگ تفریح خورد؛ بیمعطلی از مدرسه رفتم بیرون. دو دل بودم که برم پیش مادربزرگ یا به مریم سر بزنم. مادربزرگ حتما از اینکه مدرسه رو نصفه و نیمه ول کردم و برگشتم خونه ناراحت میشد. مریم هم حتما کلی دق و دلی داشت که میخواست سرم خالی کنه. برگشتم توی حیاط مدرسه و تمام ساعت ورزش به خودم گفتم: «من حق داشتم اون کارو انجام بدم… نباید نگهم میداشت… باید میذاشت برم توی آتیش… شاید میتونستم نجاتشون بدم.» میدونستم دارم به خودم دروغ میگم اما نمیخواستم قبول کنم که طوری به صمیمیترین دوستم ضربه زدم که دکتر بهش استراحت مطلق داده. زنگ آخر که خورد عزممرو جزم کردم تا برای عیادت برم اما مادربزرگ با آژانس اومد دنبالم. روم نشد دربارهی مریم چیزی بهش بگم. وقتی رسیدیم خونه، ازم خواست سفره رو بچینم تا ناهارمونرو که کتلت بود بخوریم. با اینکه اصلا اشتها نداشتم سریع سفره رو چیدم و مشغول بازی کردن با غذا شدم. مادربزرگ پرسید: «کتلت غذای مورد علاقت نبود؟»
- امروز اشتها ندارم.
- سعی کن چند لقمه بخوری، دوست ندارم مریض بشی دخترم.
برای اینکه دلگرمش کنم، تلاشش برای دلگرم کردن من بیفایده نیست، دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم. چند دقیقه بعد که مادربزرگ سرگرم شستن ظرفا شد، تلفنرو بردم توی اتاقم تا به مریم زنگ بزنم که یادم افتاد شمارشو توی گوشیم داشتم و گوشیم سوخت. شمارههایی که توی ذهنم بود رو گرفتم تا شاید یکیش شمارهی مریم باشه اما همه اشتباه بود. فقط شمارهی خونشون یادم بود که اونم هرچی زنگ میزدم کسی برنمیداشت. تلفنرو برگردوندم سرجاش و رفتم توی حیاط چند تا میوهی تازه بچینم. مادربزرگ به شاخهی هر درخت چند تا نایلون آویزون کرده بود تا هرکسی پاشو گذاشت توی حیاط و هوس میوه کرد، خودش زحمت چیدنشو بکشه. آلوچه خوردنی شده بود اما زردآلو هنوز نارس بود؛ با این حال چون میدونستم مریم عاشق این دو تا میوهاس از هرکدوم یه نایلون پر، چیدم و به مادربزرگ گفتم: «من میرم عیادت دوستم.»
- بعد از ظهره؛ ممکنه الان خواب باشه. بذار غروب با هم میریم.
- شما که نمیتونین تا آخر عمرم هرجا میرم باهام بیاین تا کسی نازکتر از گل بهم نگه.
- تا آخر عمر تو نه عزیزم، اما تا آخر عمر خودم این کارو میکنم. بعد برای اینکه بحثو عوض کنه پرسید: «کدوم دوستت مریض شده؟»
- مریم! همونی که یه بار آوردمش اینجا. به میوهها اشاره کرد و گفت: «تا تو اینارو بشوری منم حلوا کنجدی درست میکنم که قبلا قولشو به دوستت داده بودم.» عصر که مادربزرگ خوابش برد یواشکی از خونه اومدم بیرون و همینطور که به رفتار مریم فکر میکردم؛ راهی خونهشون شدم. وقتی رسیدم اول یه نگاه به پنجرهی باز اتاقش انداختم و بعد زنگ آیفن رو زدم. اما کسی درو باز نکرد. دوباره به پنجره نگاه کردم. پرده کنار رفت اما کسی پشتش دیده نشد. بیشتر دقت کردم و دستی که پرده رو کنار میزد دیدم. پیش خودم فکر کردم، حتما خیلی درد داره که نمیتونه سریع از جاش بلند بشه و ببینه کی پشت در ایستاده. صبر کردم تا خودشو به آیفن برسونه. صبرم نتیجه داد. صدای با انرژی مریم از پشت آیفن بلند شد: «سلام پگاه… بیا تو… دلم برات تنگ شده بود… حیف مامانم قدغن کرده پامو از خونه بذارم بیرون؛ وگرنه الان میومدم پایین و بغلت میکردم.»
- خب درو باز کن تا من خودمو به بغلت برسونم. در باز شد و من با خیال راحت از اینکه مریم هیچ دلخوری از من نداره وارد خونه شدم. قبل از اینکه سلام کنم محکم بغلم کرد و گفت: «ببخش عزیزم که این همه مدت بهت سر نزدم.» خودمو ازش جدا کردم و میوههارو دادم بهش. چشمای خیسش برق زد. چشماش بهم گفتن سعی داره منو آروم کنه اما نمیدونه چطور. گفتم: «از سیما شنیدم یکی از دندههات آسیب دیده…» پرید وسط حرفم: «آره. قبل از عید یکی جلوی پام ترقه انداخت، هل کردم خوردم زمین. نمیدونم پهلوم به چی خورد اینطوری شد.» حتی از کلمهی چهارشنبه سوری استفاده نکرد تا من ناراحت نشم. گفتم: «اگه من با آرنج نمیزدم توی پهلوت، دندهات آسیب نمیدید.» مریم لبخند زد و گفت: «چقدر خودتو قوی فرض کردی دختر. تو زورت کجا بود بخوای به من صدمه بزنی. یکی از بچههای محل جلوی پام ترقه انداخته بود، حیف قیافشو خوب ندیدم واگرنه یه فصل کتک مفصل بهش میزدم.» اگه توی چشماش زل نزده بودم داستانی که سرهم کرده بود باور میکردم. اما چشماش بلد نبودن فیلم بازی کنن. چشماش مثل lcd حقیقت رو با وضوح کامل پخش میکردن. گفتم: «حقیقت رو انکار نکن.»
- حقیقت اینه، دوست دارم بدونم توی ظرفی که دستته چیه؟ در ظرفو باز کردم و مریم با ذوق یه تیکه حلوا کنجدی برداشت و گفت: «کاش از خدا چیز دیگهای خواسته بودم.» ظرفو بهش دادم و پرسیدم: «پدر و مادرت کجان؟»
- رفتن خونهی مادربزرگم. میخواستن منوهم ببرن. کلی فیلم بازی کردم که درد دارم و نمیتونم از جام تکون بخورم تا بیخیال من شدن.
- اینطوری که تو میگی، همه باید میومدن اینجا عیادتت.
- نه دیگه. گفتم مسکن خوردم، میخوام بخوابم و هرچی خونه خلوت تر باشه بهتره.
یاد خونهی خودمون افتادم و با بغض گفتم: «اصلا اینطور نیست.» مریم بغلم کرد و گفت: «ببخشید عزیزم، نباید این حرفو میزدم. نمیخواستم یاد خونهی خودتون بیوفتی.» بغضم ترکید و اشک طوری از چشمم جاری شد که حس میکردم چشمام به اقیانوس وصلن و این گریه هیچوقت بند نمیاد. مریم هرچی ناز و نوازشم کرد آروم نشدم. هر لحظه اون چهارشنبهی لعنتی میومد جلوی چشمم و زجرم میداد. گفتم: «اگه اون روز جلومو نمیگرفتی الان انقدر زجر نمیکشیدم.» ازم فاصله گرفت و روی تختش نشست: «خودمم عذاب وجدان دارم؛ همش فکر میکنم اگه برای بدرقه کردنت نمیومدم… اگه میذاشتم بری داخل خونه… شاید میتونستی یکیشونو نجات بدی.»
- کاری که چند تا آتش نشان باهم نتونستن انجام بدن، من تنهایی چطوری میخواستم انجام بدم؟
- اگه مانعت نمیشدم و نمیترسیدم که جونتو از دست بدی شاید زودتر از آتش نشانها میرسیدی بالای سرشون…
- بس کن مریم! من نمیتونستم نجاتشون بدم.
- پس چرا میخواستی برگردی توی آتیش؟
- برای اینکه توی این دنیا تنها نمونم! میخواستم باهاشون برم.
بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت روی قلبم و گفت: «تا وقتی عشقشونو توی قلبت نگه داری اونا زنده هستن. تو تنها نیستی. اونا تنهات نذاشتن. همین الان پیشتن و دارن بهت نگاه میکنن. اشکاتو پاک کن و نشونشون بده چقدر قوی هستی.»
- نمیخوام قوی باشم.
جعبه دستمال کاغذیو سمتم گرفت: «مطمئنم پدر و مادرت وقتی چشمای خیس تو و حال خرابتو ببینن عذاب میکشن.» اشکامو پاک کردم و گفتم: «هرچقدرم تلاش کنم قوی باشم و طوری رفتار کنم که انگار همه چیز برام عادی شده؛ فایده نداره! شب دوباره خواب اون روز لعنتی رو میبینم و داغم تازه میشه.»
- شاید یه روانشناس بتونه بهت کمک کنه عزیزم.
- – امروز مشاور مدرسه کلی باهام حرف زد اما اصلا نفهمیدم چی میگه، فکرم پیش تو بود.
- – فردا خودت برو پیشش و دربارهی کابوست بهش بگو. شاید بتونه کمکت کنه.
- هیچکس نمیتونه کمکم کنه… هیچکس نمیتونه همچین ماجرایی رو فراموش کنه! مریم دیگه در این مورد حرفی نزد و برای اینکه حواسمو پرت کنه گفت: «خیلی دلم چای میخواد. با این حلوا کنجدیها میچسبه. میری کتری رو بذاری جوش بیاد؟» قبل از اینکه من موافقتم رو اعلام کنم گفت: «چای خشک توی کابینت اولیه اس. دارچین هم همونجاست.»
- – امر دیگهای ندارین؟
- – هِل هم همونجاست.
کتری رو گذاشتم و آلوچه و زردآلو رو توی ظرف چیدم و از همونجا بلند گفتم: «میتونی برای خودت شام درست کنی؟»
- مامانم برای شام آش گوشت درست کرده. اونم گرم کن بیار بخوریم.
- – حالا کو تا شام؟
- – حالا تا تو هستی بیار بخوریمش. دوتایی بیشتر میچسبه. قابلمه رو از یخچال بیرون آوردم و گذاشتم روی گاز. بعد از خوردن یه عصرونهی مفصل، به مادربزرگش زنگ زد تا به خاطر نرفتنش به مهمونی معذرت خواهی کنه و بگه وقتی حالش خوب شد؛ خیلی زود بهش سر میزنه. منم خواستم به مادربزرگم زنگ بزنم و بگم یکم دیرتر میام خونه که یادم افتاد موبایل ندارم. از مادربزرگش خداحافظی کرد و به من گفت: «دنبال چی میگردی پگاه جون.»
- – هیچی دنبال موبایل سوختهام. انقدر سریع موبایل خودشو گذاشت توی دستم که یادم رفت داشتم برای چی افسوس میخوردم.
- بیا این موبایل از موبایل تو پدرسوخته تره. به کی میخوای زنگ بزنی؟
- – مادربزرگم. حتما تا الان نگران شده.
- – دختر خوب شمارهی منو میدادی بهش که اگه نگران شد زنگ بزنه.
- – شمارتو فراموش کردم. مریم اخم کرد و گفت: «فقط شمارهی منو فراموش کردی یا شمارهی همهی بچههای کلاسو؟»
- مگه یادت نیست من هیچ شمارهای رو حفظ نمیکردم. همشون توی گوشیم بودن.
- – میخوای تا وقتی که گوشی بخری مال من پیش تو باشه؟
- – نه! گوشی میخوام چیکار.
از کشوی میز کامپیوترش یه گوشی ساده درآورد و گفت: «حالا که گوشی مد روز به دلت نمیشینه این گوشیو که توی جیب اصحاب کهف پیدا شده رو قبول کن. حداقل من میتونم بهت پیامک بدم.»
- فقط به خاطر تو قبول میکنم. وای به حالت اگه یه روز پیامک ندی.
- – وای به حال خودت؛ چون روزی 100 تا پیامک میدم و اگه جواب یکی رو ندی باهات قهر میکنم.
- – تو اگه اهل قهر بودی دلیل بزرگتری برای این کار داشتی.
- – فقط یه دیوونه میتونه با پگاه قهر کنه.
- – تو چرا انقدر خوبی؟
- – نمیدونم. آرمان هم همیشه همینو ازم میپرسه. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گوشیو از دستم قاپید.
- – پشیمون شدی؟
- – نه بابا. کلی از پیامکای قدیمی آرمان توی این سیمکارته. الان عوضش میکنم. یه سیمکارت جدید گذاشت توی گوشی و گفت: «حالا خوب شد.»
- تو چند تا خط داری؟
- – به مقدار لازم. برای اینکه سر به سر آرمان بذارم.
- – سر به سرش بذاری یا امتحانش کنی؟
- – من بهش اعتماد دارم. فقط برای شوخی این کارو میکنم.
- – اومدیم و اون فکر کرد، فقط برای امتحان کردنش این کارو میکنی!
مریم رفت توی فکر و گفت: «میگم چرا انقدر سرسنگین شده.»
- خب زنگ بزن و از اشتباه درش بیار.
- – الان توی پادگانه. هروقت خودش زنگ زد؛ ماجرارو براش تعریف میکنم و بهش میگم جنبهتو ببر بالا؛ ما قراره یه عمر کنار هم به شوخی و خوشی زندگی کنیم.
- – تو کلا زندگیرو شوخی گرفتی دختر؟
- – زندگی ارزش جدی گرفتن نداره!
با تعجب بهش نگاه کردم. گفت: «شوخی کردم بابا، میخواستم ببینم میفهمی این حرف دلم نیست یا نه؟»
- حرف دلت چیه؟
- – معلومه. زندگی انقدر ارزشمنده که نمیتونی از داشتنش کیف نکنی.
- – وقتی تنها باشی، زندگی برات انقدر بیارزش میشه که آرزو میکنی بره توی لیست نداشتههات.
- – حداقل انقدر رک و پوست کنده پیش کسایی که دوستت دارن از بیارزش بودن زندگی و تنهایی حرف نزن؛ اینطوری فقط دل اونارو میشکنی چون از نظر تو، اونا اصلا ارزش ندارن تنهاییت رو پر کنن.
- – من همچین منظوری نداشتم.
- – ولی حرفات همچین منظوری رو میرسونن. امیدوارم مادربزرگت از زبون تو همچین حرفایی رو نشنیده باشه؛ چون اگه شنیده باشه صد در صد دلش شکسته، حتی اگه به روت نیاره.
- – اینطوری نگو مریم. تو و مادربزرگم عزیزترین کسایی هستین که من تو دنیا دارم. باز جهت بحث رو عوض کرد و گفت: «حتما اینو به مادربزرگت بگو تا بدونه چه دوست عزیزی داری! اینطوری در خونهاش همیشه به روم بازه و من به کل درختا دسترسی دارم.»
- – در خونهی مادربزرگ به روی تو همیشه بازه شکمو جونم.
- – پس وقتی حالم کامل خوب شد میام اونجا اطراق میکنم.
- – اگه بیای پیشم بمونی خیلی خوب میشه. شاید اینطوری کابوسا دست از سرم بردارن.
- – با اینکه مریم دوای هر درده اما صحبت با مشاور هم بیتاثیر نیست.
- شاید فردا رفتم باهاش حرف زدم؛ حالا زنگ بزن آژانس بیاد برم خونه که دیرم شده.
برام آژانس گرفت و موقع خداحافظی گفت: «بیشتر بیا پیشم. وقتی باهمیم دوری آرمان اذیتم نمیکنه.»
- منم وقتی با تو هستم حالم بهتره. هر وقت بتونم میام پیشت. بغلم کرد و گفت: «هوای مادربزرگت و باغشو داشته باش.» خندیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی رسیدم خونه مادربزرگ روی پله نشسته بود و به در نگاه میکرد. از اینکه خیلی منتظرش گذاشته بودم ناراحت شدم. ظرفی که مریم از آش گوشت پر کرده بود بهش دادم و گفتم: «دوستم سلام رسوند و گفت حالش که خوب بشه میاد پیشم.» مادربزرگ لبخند زد و گفت: «قدمش روی چشم.»
- اگه میوهای روی درخت نموند از من ناراحت نشین. مریم عاشق میوه است. بعد خندیدم.
- نوش جونش. کسی که بتونه انقدر حال تو رو خوب کنه؛ حقشه همهی میوههای باغو بخوره.
- نه دیگه! اگه تنهایی بخوره دل درد میگیره. ما هم باید کمکش کنیم. مادربزرگ خندید و از روی پله بلند شد: «کمکش میکنیم. تا باشه از این کمکها»
شب به خیال اینکه اشکها و درد دلهای امروزم داغ دلمو سرد کرده و دیگه از کابوس خبری نیست، روی تختم دراز کشیدم اما دنیای پشت پلکهام بوی دود میداد و از شانس من اونقدر سنگین شده بودن که نمیتونستم بازشون کنم و مطمئن شم چهارشنبه نیست. سقف اتاق شکاف برداشت و آتیش مثل یه دیو آدم نما دست انداخت دو طرف شکاف، انقدر بهش فشار آورد که سقف فرو ریخت. شعلههای آتیش افتادن روی تختم و من نمیتونستم ازشون فاصله بگیرم. هر چی دم دستشون بود میخوردن و بزرگتر میشدن. هر قدمی که اون دیو به سمتم بر میداشت صدای ترقه بلند میشد. مستقیم توی چشمام نگاه کرد و نعره کشید. با ترس از خواب پریدم. بدنم از ترس یخ کرده بود. آبی که بالای سرم بود براشتم و سر کشیدم و از خودم پرسیدم: «من که هر شب همین کابوسو میبینم و میدونم خوابه چرا انقدر میترسم!» از ترس طوری عرق کرده بودم که لباسم کاملا خیس شده بود. از خدا خواستم حال مریم زودتر خوب بشه تا بیاد پیشم بمونه. اینطوری از شر این کابوس لعنتی خلاص میشدم.
ادامه دارد …