رمان آواز آتش قسمت پنجم

نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که مادربزرگ بیدارم کرد: «پاشو دخترم؛ ساعت هفت شده. دیرت میشه.»
- امروز نمیرم مدرسه. حالم خوب نیست. دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: «صبحونه بخوری حالت خوب میشه.»
- میخوام بخوابم.
- از مدرسه که برگشتی میخوابی دخترم. وقتی دیدم بحث بیفایده اس، از تخت پایین اومدم و دو تا دفتر و کتاب گذاشتم توی کیفم و سرگرم شونه کردن موهام شدم. مادربزرگ سینی صبحونه رو آورد توی اتاقم و گفت: اگه همینطوری طولش بدی به زنگ آخر میرسی.
تا لباس بپوشم و صبحونه بخورم ساعت هشت شد. با این حال به اصرار مادر بزرگ رفتم مدرسه و با اولین کسی که مواجه شدم خانم یساقی ناظم مدرسه بود. بهش سلام کردم. اونم جوابمو داد و گفت: «زنگ اولو از دست دادی. اینطوری پیش بره امسال تابستونم مهمونه مدرسهای.» زیر لب گفتم: «همین حالا هم حوصلهی مدرسه رو ندارم چه برسه به تابستون.» خانم یساقی به ساعتش نگاه کرد: «برو سر کلاست.»
از پشت شیشهی درِ کلاس، خانم حائری رو دیدم که حل کردن جدول کارنو رو توضیح میداد. از اونجایی که حالم از درس سخت افزار بهم میخورد ترجیح دادم مزاحم جدول حل کردنش نشم و طبق توصیهی مریم به مشاور سر بزنم. آروم در اتاقش رو زدم. صدای سرماخوردهای گفت: «بفرمایید.» رفتم داخل اتاق. همینطور که ماسک روی دهنشو جا به جا میکرد گفت: «سلام دخترم. بفرما بشین.»
- سلام. میخواستم دربارهی یه موضوعی باهاتون صحبت کنم. خودکار توی دستشو گذاشت روی کتاب قطور آزمونهای روانشناسی و گفت: «سراپا گوشم.» از کابوسهای تکراری که خوابمو مختل کرده بودن گفتم و ازش خواستم برای مشکلم راه حل نشونم بده. به جای راه حل یه شماره تلفن روی کاغذ برام نوشت و گفت: «این شمارهی یکی از دوستامه که روان پزشکه. کارش خیلی خوبه حتما میتونه مشکلت رو حل کنه.»
- امیدوارم.
- برای امروز هماهنگ میکنم بری پیشش. بعد آدرس مطبشو پشت همون کاغذ نوشت و زنگ زد به مطب و برای ساعت 4 عصر وقت گرفت. با اینکه اصلا از این کارش خوشم نیومد؛ ازش تشکر کردم و از اتاقش اومدم بیرون.
از پشت در کلاس، خانم حائری رو که سرگرم کشیدن یه جدول کارنوی جدید بود دیدم. کارش که تموم شد پرسید: «کی داوطلب میشه این تمرینو حل کنه؟» صدای مریم بلند شد: «من حلش میکنم.» فکر کردم اشتباه شنیدم اما وقتی پای تخته اومد، مطمئن شدم خودشه. اگه از اول میدونستم مریم توی کلاسه، وقتمو با مشاور تلف نمیکردم. آروم در زدم و بیاعتنا به کنایهی خانم حائری که میگفت: «میذاشتی بعد از زنگ تفریح میومدی.» رفتم سر جام نشستم. مسئله رو زود حل کرد و اومد کنارم نشست: «چرا انقدر دیر اومدی؟»
- رفتم پیش مشاور. خانم حائری با ماژیک به تخته کوبید: «اگر درس مزاحم پچ پچهاتون میشه، کلاسو تعطیل کنم.» توی دلم گفتم: «ای کاش این کارو میکردین.» توی دفترش نوشت: «مشاور چی گفت؟» همزمان خانم حائری پرسید: «از درس جلسهی قبل چقدر یادتونه؟» در جواب مریم گفتم: «هیچی.» و همهی بچهها زدن زیر خنده! خانم حائری هم لبخند زد و گفت: «حق دارین، آخه یه سال از جلسهی قبل گذشته.» بعد سرگرم مرور درسهایی که قبل از عید داده بود شد. تا زنگ تفریح بخوره یه عمر گذشت. زنگ که خورد به مریم گفتم: «حوصلهی کلاس ریاضیرو ندارم… میخوام برم خونه… ایکاش الان تابستون بود و لازم نبود توی این وضعیت بیام مدرسه.»
- ای کاش… ولی حالا که نیست؛ باید درسو بخونیم تا تابستون مجبور نشیم قیافهی نحس مدرسه رو تحمل کنیم.
- راستی تو که گواهی پزشکی داری چرا اومدی مدرسه؟
- اومدم باهم بریم پیش مشاور.
- ممنونم اما الکی خودتو به زحمت انداختی. بعد کاغذی که شمارهی روانپزشک روش نوشته شده بود نشونش دادم: «میدونست کاری از دستش بر نمیاد، پاسم داد به دوستش.»
- هروقت خواستی بری پیش دکتر خبر بده باهات بیام.
- برای امروز ازش وقت گرفت اما من نمیخوام برم پیشش. مریم اخم کرد و گفت: «نمیخوای از شر کابوسا خلاص بشی؟»
- اگه تو بیای پیشم بمونی، از شرشون خلاص میشم. به کاغذ نگاه کرد: «اول میریم پیش خانم دکتر چیتگر بعد خودت تشریف میاری خونمون مامانمو راضی میکنی که پیشت بمونم.»
- هفت خوان رستم راه انداختی؟ خندید و گفت: «برای با مریم بودن باید از هفت خوان بگذری.»
- خدا به آرمان رحم کنه.
سر کلاسِ آقای طاهری سرم به فرمولها گرم بود و مسئلهای که روی تخته نوشته بود ذهنی حل میکردم که آههای پشت سرهم مریم حواسمو پرت کرد. نگاهش کردم و پرسیدم: «چی شده؟» چیزی نگفت. تا کلاس تموم بشه چند بار دیدم که اشکشو با دستش پاک کرد. توی دفترش نوشتم: «پهلوت درد گرفته؟» نوشت: «نه!» زنگ بالاخره خورد و من تونستم راحت حالشو بپرسم: «چته؟ چرا گریه میکنی؟»
- هیچی. سیما به ما نزدیک شد و گفت: «صدای فین فینت تمرکز کل کلاسو بهم زد… ناراحت نباش یا خودش میاد یا نامش.» تازه دو زاریم افتاد. دلتنگ آرمان بود و روش نمیشد جلوی من حرفشو بزنه. چون دلتنگی اون چاره داشت و مال من نه. با هیچ تلفنی نمیتونستم به اون دنیا زنگ بزنم و حال پدر و مادرم رو بپرسم.
عصر برای خودم توی باغ قدم میزدم تا ذهنم پر از میوههای رنگارنگ و زیبا بشه و خلاقیتشو خرج طراحی کابوسام نکنه. مشغول خوردن آلوچه بودم که موبایلم زنگ خورد. مریم بود. همینطور که به آلوچه گاز میزدم جواب دادم: «سلام… بفرما آلوچه.»
- آخ گوشم… اول بخور بعد گوشیو بردار.
- حالا که برداشتم؛ کارتو بگو.
- زنگ زدم تا قرارت با دکترو یادآوری کنم.
- نمیرم. بیاعتنا به حرف من گفت: «نیم ساعت دیگه میام دنبالت تا باهم بریم؛ به مادربزرگت بگو بعدش میای خونهی ما.» بعد گوشیو قطع کرد. روی صندلی پلاستیکی که زیر درخت گردو بود نشستم و به ارتفاع 10 متری درخت خیره شدم. ابرهای تیره از لای شاخ و برگش دیده میشد. همینطور که سرگرم تماشا بودم یه قطره چکید روی صورتم. بارون راهشو از لای برگهای پهن گردو پیدا میکرد و خودشو به صورتم میکوبید. حس کردم خدا میخواد با این کار منو بهوش بیاره. مادربزرگ از پشت پنجرهی اتاقش صدام کرد: «بیا تو دخترم؛ سرما میخوری.» بارون که تند شد؛ مجبور شدم به حرفش گوش بدم. همینطور که لباسای خیسمو عوض میکردم گفتم: «امشب پیش مریم میمونم… میخوام مادرشو راضی کنم دخترشو بهم قرض بده.»
- موفق باشی دخترم. شمارهی خودم و مریمو درشت روی کاغذ نوشتم و گذاشتم زیر تلفن و گفتم: «اگه نگران شدین بهم زنگ بزنین.» چتری که چند روز پیش برام خریده بود بهم داد: «مواظب خودت باش.»
همونطور که گفته بود سر نیم ساعت خودشو بهم رسوند و باهم رفتیم پیش دکتر. انگار آخر وقت بود چون مطبش تقریبا خالی بود و به جز ما فقط یه نفر توی نوبت بود. نیم ساعت معطل شدیم تا منشی اجازه داد وارد اتاق بشیم. از مریم خواستم باهام بیاد داخل اتاق. بعد از سلام و احوال پرسی معمول، خانم چیتگر پرسید: «خب مشکل اصلیت چیه دخترم؟»
- کابوسایی که خوابمو مختل کردن.
- کابوس خودش معلوله… مشکل اصلیتو بگو… چیزی که باعث میشه کابوس ببینی.
- چهارشنبه سوری امسال برام فاجعه بود… پدر و مادرمو باهم توی آتیش سوزی از دست دادم و هرشب کابوس اون چهارشنبهی لعنتیرو میبینم.
- تسلیت میگم دخترم… امیدوارم باهم بتونیم این مسئلهرو حل کنیم… حالا کابوست رو با جزئیات برام تعریف کن… ما باید سر در بیاریم دلیل تکرار شدن کابوسات چیه.
- هرشب خواب یه دیو شعلهور رو میبینم که قدماش صدای ترقه میده و میخواد منو درسته قورت بده اما پدر و مادرم خودشونو قربونی میکنن تا اون دیو دست از سرم برداره.
- در واقع تو چهارشنبه سوریو، شکل دیوی میبینی که پدر و مادرتو ازت گرفت.
- چطور میتونم از شرش خلاص شم؟
- کم کم به راه حل میرسیم عزیزم… خیلی به اون چهارشنبه فکر میکنی؟
- همیشه جلوی چشممِ… نمیتونم فراموشش کنم.
- تو هزاران روز زیبا با پدر و مادرت داشتی؛ چرا اون روزهارو توی ذهنت تکرار نمیکنی؟
- از روزهای خوشم، خیلی وقته گذشته! هیچی ازشون نمونده. دکتر یه دفترچه از کشوی میزش درآورد: «هر روز یه خاطرهی خوش از پدر و مادرتو توی این دفترچه بنویس و قبل از خواب بخونش و بهش فکر کن.»
- الان به خودم حق نمیدم به خوشی فکر کنم. خوشی بدون عزیزای آدم چه معنی داره؟
- خوبه؛ داریم به ریشهی مشکل نزدیک میشیم… تو تنها بازماندهی اون حادثهای؟
- ایکاش نبودم.
- تو به خاطر زنده بودنت احساس گناه میکنی؛ عذاب وجدان بیهودهات با کابوس شکنجهات میده؛ چون نمیخوای قبول کنی زندگی حق توئه.
- زندگی حق پدر و مادرم نبود؟
- اونقدری که توی این دنیا حق داشتن، زندگی کردن؛ حالا وقتشه به حق اصلیشون که بهشته برسن.
- اونا حق نداشتن منو تنها بذارن و برن. ناخواسته اشکام جاری شد و نتونستم جلوشونو بگیرم. خانم دکتر جعبه دستمال کاغذیرو به سمتم گرفت و سکوت کرد تا آروم شدم و گفتم: «ایکاش یه قرص برام مینوشتین که همه چیزو فراموش کنم.»
- به جای فراموش کردن باید اتفاقی که افتادهرو قبول کنی و دست از سرزنش کردن خودت برداری! حالا که زندهای زندگی کن؛ زنده موندن جرم نیست. به دستمال کاغذیهای مچاله شده توی دستم نگاه کردم و گفتم: «روح مچاله شده، از زندگی چی میفهمه؟» خانم دکتر به ساعت روی میزش نگاه کرد: «برای این جلسه کافیه.» بعد به دفترچه اشاره کرد و گفت: «حتما تمرینی که گفتم انجام بده.» مریم که تا اون موقع توی سکوت به حال من اشک ریخته بود، دفترچه رو برداشت و پرسید: «جلسهی بعد کی بیایم؟»
- هفتهی دیگه همین ساعت. وقتی از مطب بیرون اومدیم به اعتراض گفتم: «برای چی دوباره وقت گرفتی؟»
- برای اینکه خودش گفت برای این جلسه کافیه؛ یعنی درمان کابوست حداقل یه جلسهی دیگه لازم داره.
- چند بار بگم، کابوس من یه درمون داره اونم تویی.
- انقدر که تو به آرام بخش بودن من اعتقاد داری؛ من به آلپروزولام ندارم.
توی تاکسی کلی باهم هماهنگ کردیم چی به مادرش بگیم که راضی بشه مریم پیشم بمونه اما وقتی رسیدیم خونه، کسی اونجا نبود. مریم کلید انداخت رفتیم داخل؛ همه جارو گشتیم تا یه تیکه کاغذ روی یخچال پیدا کردیم: «من و خاله رفتیم خرید؛ مواظب خودت باش.» کاغذرو از روی یخچال برداشت و گفت: «شیطونه میگه منم بنویسم؛ رفتم خونهی دوستم و یه هفتهی دیگه میام.»
- به جای اینکه بنویسی، زنگ بزن بهش بگو… تلفنی راحتتر میتونیم راضیش کنیم.
- شک دارم اما زنگ میزنم. بعد شمارهی مادرشو گرفت: «پگاه کارتون داره.» گوشیو ازش گرفتم و گفتم: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که مریم چند روز بیاد پیشم بمونه تا باهم درس بخونیم. به خاطر عید نوروز درسا از یادمون رفته… مرور لازم داریم.»
- باشه پگاه جان. چند روز مریم بیاد پیش تو، چند روز هم تو بیا خونهی ما تا درساتونو خوب مرور کنین… معدلتون میگه چقدر درس خوندین. بعد خندید و خداحافظی کرد. گوشیو قطع کردم: «چه راحت قبول کرد!»
- تاثیر خریده… مامانم هر وقت میره بازار روحیهاش عوض میشه؛ به جاش بابام افسرده میشه. از حرفش خندم گرفت: «تا افسردگی باباتو ندیدیم، وسایلتو جمع کن بریم پیش مادربزرگم.» مریم یه چمدون کوچیک لباس برداشت و بعدش تمام کتابای درسیو توی کوله پشتیش گذاشت و به آژانس زنگ زد. خیلی زود رسیدیم خونه. کلید انداختم و درو باز کردم. مادربزرگ روی پله نشسته بود و به ما نگاه میکرد. سلام کردم و گفتم: «اگه میدونستم بیدارین زنگ میزدم.»
- اگه میدونستم برمیگردی، الان راحت خوابیده بودم.
مریم سلام کرد و گفت: «مگه میشه آدم همچین مادربزرگی داشته باشه و برنگرده؟!» مادربزرگ جواب سلامشو داد: «خوش اومدی دخترم… بفرما داخل.»
- نمیشه اول برم توی باغ؟
- میشه دخترم اما الان زمین گِلییه کفشاتون کثیف میشه؛ بذار فردا. مریم نگاهی به درختان میوه انداخت و گفت: «تا فردا عزیزانم.» چمدونشو گذاشتم روی ایوون و گفتم: «دل بکن از اون میوهها.»
- به شرط اینکه فردا بذاری از هر درختی یه میوه بچینم.
- باشه فقط به اون درخت سیب ته حیاط دست نزن.
- چرا منو با سیب امتحان میکنی؟ آدم که آدم بود توی این امتحان رد شد؛ من که آدم نیستم، میزنم درختو با ریشه از جاش درمیارم میبرم. خندیدم و گفتم: «تو فرشتهای مریم جون… اون درخت نذریه… مادربزرگ میوههاشو میفرسته برای باغبونی که این درختارو کاشت… در اصل برای شادی روحش میفرسته سر قبرش پخش کنن.»
- مادربزرگت انقدر خوبه، آدم دلش میخواد از روش کپی بگیره.
تا موقع خواب باهم حرف زدیم و تیتر درسهای فردارو یه دور خوندیم. خیالم راحت بود امشب بیکابوس میخوابم اما دوباره تکرار شد. مثل شبای قبل با این تفاوت که دیو شعلهور از اشکام میترسید و بهم نزدیک نمیشد چون هر قطره اشکم شعلههاشو خاموش میکرد. دلم میخواست انقدر گریه کنم که دیگه شعلهای براش نمونه. صدای مریمو شنیدم: «گریه نکن عزیزم… گریه نکن.» چشمای خیسمو باز کردم. صورتمو نوازش کرد: «بازم کابوس دیدی؟»
- آره. لیوان آبو بهم داد و گفت: «از فردا باید تمرینی که دکتر گفت انجام بدی.» یه قلپ آب خوردم و دوباره دراز کشیدم: «توی ذهن آشفتهی من، هیچ خاطرهی خوشی نیست!» لپ تاپشو آورد و گفت: «احتمالا این تو، پر از خاطراته خوشه.» روی تختم نشستم: «خاطرات من توی لپتاپ توئه؟»
- آره؛ یادت نیست؟ میخواستی ویندوز عوض کنی، عکسا و فیلمای توی لپ تاپتو انتقال دادی به این.
نذاشتم روشنش کنه: «الان نمیتونم نگاشون کنم.»
- پس سعی کن بخوابی.
ادامه دارد …