داستان کوتاه سرنوشت سرکش
نویسنده: س.م

“کادوی تولد 18 سالگیم، طنابِ داره …” این متن با مدادی کمرنگ لای خطوط صفحهی حوادث، نوشته شده بود. مشاور نگاهی به پشت روزنامه انداخت تا ادامه ماجرا را بخواند اما چیزی ندید. از همکارش پرسید: «این روزنامه دست کی بوده؟»
– امید، همون پسری که شوهر خواهرشو کشت.
گرهای به ابروهای مشکی و پرپشتش انداخت و سری به نشانهی تاسف تکان داد: «چند سالشه؟»
– به اجرای حکم نزدیکه.
– بازم از این روزنامهها دارین؟
با خودکارش به کمد فلزی اشاره کرد و گفت: «اونجا پر از خبرهای از مد افتاده است.»
مشاور انگشت استخوانی اش را روی نوشتهی مدادی کشید و تاکید کرد: «میخوام نوشتههای امید رو بخونم.»
– توی این دو سال اولین باره که میبینم چیزی توی روزنامه نوشته!! بعد هیکل سنگینش را به سختی از پشت میز بیرون کشید و به سمت کمد رفت؛ تمام روزنامهها را بیرون آورد. عینکش را که با بندی سرمهای رنگ به گردنش آویخته بود به چشم زد و همهی آنها را با دقت بررسی کرد. تنها چیزی که یافت چند دایرهی ناموزون دور خبرهای اعدام بود. با کلافگی پنجه در موهای خاکستری اش افکند و گفت: « اگه میذاشت خواهرش رضایت بگیره اینطور نمیشد.»
امید از شب قبل دلشورهی شنیدن خبر بدی را داشت. پیش خودش فکر میکرد چه اتفاقی افتاده که خواهرش با چشمانی خیس به ملاقاتش آمده است. سمیه بالاخره لبهای نازکش را از هم باز کرد و گفت: «مادر شوهرم رضایت داد.»
– پس چرا گریه میکنی؟
اشکهایش را با گوشهی چادر رنگ و رو رفتهاش پاک کرد: «گریههای من مهم نیست، خندههای تو مهمه که باید توی خونه بپیچه و دل مامانو شاد کنه.» امید از روی صندلی سفت و ناراحتِ چوبی بلند شد و پرسید: « به چه قیمتی؟»
– زیاد نیست، میتونم پرداختش کنم. و بعد برای اینکه کلمهی اضافهای به زبان نیاورد با عجله به سمت در رفت که امید جلویش سبز شد: «پرسیدم به چه قیمتی؟»
– به هر قیمتی باشه از اینجا میارمت بیرون! حتی اگه لازم باشه به ازدواج با برادر شوهرم تن میدم.
– لازم نکرده! قبلا هم گفتم، فکر کن توی 18 سالگیم تصادف کردم و مردم؛ خلاص!
– چطور ازم انتظار داری حالا که یه راهی جلو پام گذاشتن تا رضایت بدن بیخیالش بشم؟
امید با عصبانیت سرش را به دیوار کوبید و داد زد: « اگه با اون مرتیکهی معتاد ازدواج کنی خودمو میکشم.» سمیه به خونی که از پیشانی برادرش جاری بود خیره شد و دلش ضعف رفت.
مشاور شاخهی تازهی انگور را که از پنجره به اتاق مدیریت سرک میکشید با دست پس زد و به حیاطِ کانون خیره شد. بچهها با سر و صدا فوتبال بازی میکردند و برای هم رجز میخواندند. امید دور از آنها ایستاده بود و بهت زده به صندلیِ شکستهی زیر درخت گردو نگاه میکرد. صندلی و شاخهی کلفت بالای سرش و جیرجیرک خشک شدهی کرم رنگی که به آن چسبیده بود، صحنهی اعدام را برایش تداعی کرد؛ پاهایش سست شد و روی زانویش نشست. مشاور که خود را با چند روزنامهی باطله مسلح کرده بود و به دنبال فرصتی برای صحبت با امید میگشت با دیدن این صحنه به سرعت خودش را به او رساند و کمکش کرد تا بلند شود. بعد از چند ثانیه سکوت به روزنامهها اشاره کرد و گفت: «شنیدم از اینا خوشت میاد.» امید صندلی را کنار کشید و به شاخهی بالای سرش زل زد.
– میخوای برات بخونم؟
بی اعتنا با بخیهی روی پیشانیاش ور رفت و چیزی نگفت.
مشاور خواند: “قاتل قماربازها این بار نتوانست کارش را تمام کند.” با شنیدن کلمهی قمارباز گوشهایش تیز شد. “آقای سین. الف که با وجود نجات پیدا کردن از دست قاتل همچنان ترس در چهرهاش مشهود بود گفت: اول صدایی شبیه قِرقِر چرخ شنیدم و بعد یه شبح دیدم، شایدم سایه بود…”
امید با هیجان گفت: «منم صدای قِرقِر و جرینگ شنیدم… منم اون سایه رو دیدم… یعنی سایهی من نبود؟!» مشاور با سوء ظن به تعادل روانی امید او را به بهداری برد و خودش به ساختمان مدیریت رفت. همه چیز را با جزئیات برای همکارش تعریف کرد. همکارش پرونده امید را از کشو بیرون آورد: « اگه اشتباه نکنم شوهر خواهرش قمارباز بود.» به کمک اینترنت تمام اخبار مربوط به قتل قماربازها را خواندند و فهمیدند؛ کنار هر جسد سکه ای کم ارزش پیدا شده بود. کلمهی جرینگ در ذهنشان معنا پیدا کرد و با کنجکاوی بیشتری پرونده را بررسی کردند. به عکسهایی که در روز و شب از محل جرم گرفته شده بود چشم دوختند تا سکه را پیدا کنند. ناگهان مشاور از روی هیجان فریاد کشید: «اینجا رو … رد چرخو میبینین؟»
– دیدن رد چرخ ماشین که انقدر هیجان نداره! اینو ببین. و بعد سکهی داخل عکس را نشانش داد.
مشاور انگشت اشارهاش را روی رد نازکی کشید: «چرخ ماشین نه، چرخی که صدای قِرقِر بده مثل اسکیت … خودشه، قاتل اسکیت داشته … میرم با امید صحبت کنم.»
– بهتره تا چیزی معلوم نشده امیدوارش نکنی.
مشاور آنقدر از کشفش سرخوش بود که توصیه همکارش را نشنیده گرفت و به امید گفت؛ « تو خوش شانس ترین بدبخت دنیایی!» چشمهای آبی اش درشتتر از قبل شدند و لبهای خشکیدهاش از تعجب باز ماندند.
– شانس آوردی که شب قتل یه ماشین توی اون کوچه روغن ریزی کرده بود.
پوزخندی زد و گفت: «پس شانس یعنی این ….» مشاور با خودکار قرمزی که دستش بود زیرِ”صدای قِر قِر” خط کشید: « فکر میکنم صدای اسکیت باشه؛ من ردشو روی روغن سوخته دیدم…» اتفاق آن شب دوباره در ذهن امید جان گرفت.
در کوچهای که تاریکیِ وهم انگیزی بر آن حاکم بود؛ کشیک میداد تا شوهر خواهرش را که هر شب برای قمار به خانهی دوستش میرفت غافلگیر کند و انتقام همهی کتکهایی که به خواهرش زده بود را بگیرد. برای قوت قلب دادن به خودش بیصدا تکرار میکرد: «من ازش بلندترم، پس راحت دخلشو میارم.» کلاه مشکی را روی سرش کشید و سه بار صحنهی کشیدن چاقو زیر گلوی قربانی را تجسم کرد. آرام چاقویش را درآورد و بی سر و صدا به او نزدیک شد. صدای قِرقِر و جرینگی آمد و دور شد. شوهر خواهرش روی زمین افتاده بود و خِر خِر میکرد. به گلویش که خون از آن جست میزد، نگاه کرد و چاقو را انداخت. خون مثل جوی کوچکی راه افتاد و چاقو را در خود غرق کرد. مردم با صدای امید که داد میزد: «من کشتمش.» بیدار شدند و پلیس را خبر کردند.
مشاور تکانی به شانهی امید داد و او را از فکر بیرون آورد. امید بهت زده گفت: «اونم سیاه پوشیده بود؛ برای همین خیال کردم سایهی خودمه… یعنی من اونو نکشتم؟! قاتل یکی دیگه بود؟!»
مشاور تلنگری به تاریخ روزنامه زد و گفت: «شاید تا حالا قاتل اصلی رو دستگیر کرده باشن، باید با پلیس صحبت کنیم.»
بوی کیک خانگی اتاق را پر کرده بود. مادر به پنکه که لِخ لِخ کنان بالای سرشان میچرخید و هوای شرجی را هم میزد نگاه کرد و گفت: «نباید شمعها رو الان روشن میکردی.» سمیه خواست چیزی بگوید که صدای ترمز شدیدِ ماشین، دل هردو را لرزاند. با عجله خود را به پنجره رساندند. راننده از ماشین پیاده شد و با نگرانی پرسید: «چیزیت نشد؟» امید لباسش را تکاند و جواب داد: « نه! فقط بهم یادآوری شد که خوش شانس ترین بدبخت دنیام.» و بعد با لبخند برای مادر و خواهرش دست تکان داد.
منبع: نیک جذب